It isn't as you think!

555 57 20
                                    

قسمت یازدهم : اونجوری نیست که تو فکر میکنی!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
تهیونگ با حس حرکت دستی رو گردنش لبخندش به سرعت پاک شد و جاش رو به تعجب داد
سریع سرشو عقب کشید و دست کارلوس رو به ارومی پایین اورد
_باید روش یخ بذاری
+نه...نه خودش خوب میشه
_تهیونگ
+هوم
_میخوای بهت یاد بدم که چطور از خودت دفاع کنی؟!
تهیونگ دوباره خندید و اینبار سرشو پایین انداخت
+بدم نمیاد
کارلوسم لبخند متقابلی زد و از جاش بلند شد و کتشو از تنش خارج کرد
+همین الان؟
با خنده گفت و باعث شد لبخند کارلوس هم به خنده صدا داری تبدیل بشه
_مشکلش چیه؟
+نمیدونم
_بلند شو پسر
تهیونگ سرشو به اطراف چرخوند و با ندیدن کسی مردد از جاش بلند شد و مقابل کارلوس قرار گرفت
_ببین برای دفاع جفت دستاتو مشت می‌کنی و جلوی صورتت نگه میداری تا مانع هرگونه ضربه ای بشی از طرفیم میتونی با این کار جلوی هر حمله ایم بگیری.
برای یادگیری بهتر پسر یقه اونو گرفت و خیلی اروم کشید سمت خودش
_باید از داخل ضربدری دست منو پس بزنی
تهیونگ کاری که مرد گفته بود رو به درستی بدون هیچ مشکلی انجام داد
_خوبه پسر بیا دوباره انجامش بدیم
اینبار هم به ارومی یقه پسر رو گرفت
+فقط همینو بلدی ؟
_از جایی که از تو بعیده بخوای به کسی حمله کنی و همش مورد حمله قرار میگیری بهتره اول رو دفاعت کار کنی
با پوزخند گفت و باعث شد تهیونگ وحشیانه بهش خیره بشه
+تمام زورت همینه ؟
_اخه اگه محکمتر بگیرمت که پس میوفتی بچه
+من بچه نیستم
_باشه باشه بچه نیستی پس محکمتر میگیرم
یقه تهیونگ رو محکم کشید  ، انتظار داشت تهیونگ در اوج ضعیفی روی زمین بیوفته یا نهایتش تلو تلو بخوره ولی اصلا انتظار اینو نداشت که پسر سریع از مچ دستش بگیره و دست اونو بپیچونه و روی کمرش قرار بده و با لگدی به پشت زانوش اونو به زانو در بیاره و دستشو محکمتر به پشتش فشار بده
+درسته ی ببر نیستم ولی ی گربم میتونه چنگ بندازه!
کارلوس بدون اینکه نشونه ای از درد نشون بده پوزخندی زد و اینبار اون تهیونگ رو غافلگیر کرد و با پاش به زیر پای پسر لگدی زد که باعث شد زیر پای تهیونگ خالی بشه و دست کارلوس از دستش رها بشه و با باسن روی زمین فرود بیاد و کارلوس روی سینش بشینه و دستاشو بالای سرش نگهداره
_ی گربه همیشه گربه میمونه اینو یادت باشه!
تهیونگ تکونی به خودش داد و سعی کرد از زیر دست مرد خودشو بیرون بکشه ولی موفق نشد
برای همین با حرص تو چشمای کارلوس زل زد و غرید
+ولم کن
کارلوس خنده ای کرد و با قاطعیت جواب تهیونگ رو داد
_نمیخوام
×اینجا چخبره؟
با شنیدن اون صدا به سرعت سمت جونگ کوک برگشت و تو چشمای برزخیش خیره شد
کارلوس سریع از رو تهیونگ بلند شد و پسر رو هم از رو زمین بلند کرد
_من داشتم به تهیونگ یاد میدادم که چجور از خودش دفاع کنه
×با نشستن روش؟
+اونطور که فکر میکنی نیست
×مهم نیست من چطور فکر میکنم چون هیچ رابطه ای بین من و تو نیست ولی مهم اینه که افراد این عمارت چجوری فکر میکنن
تو که اینو خوب میدونی کارلوس و مطمئنم که نمیخوای تو دردسر بیوفتی
_بله قربان میدونم
جونگ کوک عینک افتابیش رو از روی چشماش برداشت و رو به کارلوس کرد
×قراردادو توی اتاقم جا گذاشتم برام بیارش
_بله قربان
کارلوس اطاعت کرد و به سرعت به سمت ورودی عمارت رفت و تهیونگ رو به همراه جونگ کوک تنها گذاشت
+قسم میخورم اونجوری نیست که فکر میکنی
_گفتم مهم نیست که من چجوری فکر میکنم
+برای من مهمه
_برای تو فقط این مهمه که کیم دوهان دربارت چی فکر میکنه
+کارلوس فقط میخواست بهم یاد بده
_یک کلمه دیگه درباره این موضوع بشنوم ی تیر برای خفه کردنت تو مغزت خالی میکنم کیم ، پس دهنتو ببند
تهیونگ نفس عمیقی کشید و بی توجه به مرد راهشو به داخل کشید و وارد عمارت شد و  نگاهی به کارلوسی که ی پوشه دستش بود و داشت از پله ها پایین میومد نکرد و از کنارش گذشت و کفری وارد اتاق شد
کارلوس تا زمانی که تهیونگ وارد اتاق شد با چشم اونو دنبال کرد و وقتی از رفتن تهیونگ به داخل اتاق مطمئن شد دوباره راه خودشو در پیش گرفت
از عمارت خارج شد و جونگ کوک رو دید که به ماشینش تکیه داده و به گوشه ای زل زده
بی معطلی سمت مرد رفت و قرار داد رو جلوی اون گرفت
_بفرمایید قربان
×اگه میخوای سرتو به باد ندی به تهیونگ نزدیک نشو
کارلوس با تعجب به مرد خیره شد
_ولی چیزی بین من و تهیونگ...
×نشنیدی چی گفتم ؟
نگاهشو از درخت گرفت و به کارلوس داد
×فقط نزدیکش نشو ، اینو خوب آویزه گوشت کن احمق
اون دوست پسر منه ، کوچکترین اشتباهی میتونه گرون تموم بشه پس خوب حواستو جمع کن
پوشه رو از دست کارلوس چنگ زد و سوار ماشینش شد و به سرعت از عمارت خارج شد
کارلوس نفس اسوده ای کشید و اب دهانش رو قورت داد
به خوبی میدونست اگه کوچکترین اشتباهی بکنه که اتفاقی بیوفته به ضرر خودش و تهیونگ تموم میشه
حتی ممکن بود بهاش رو با جونش بپردازه
با این فکر که جونگ کوک چقدر میتونه خطرناک باشه راهشو کشید و وارد عمارت شد
کلافه بود و نگاه های خیره ماریا هم اونو کلافه تر میکرد برای همین با غیض سمت دختر برگشت و بهش خیره شد
_کارتو بکن تا چشماتو از کاسه در نیاوردم
دختر تکخندی زد و مشغول پاک کردن میز بزرگ وسط عمارت شد.
مرد دکمه کتشو باز کرد و نفس عمیق دیگه ای کشید و با انگشتش به پیشونیش فشاری وارد کرد
حقیقتا از این همه بهم ریختگی کلافه شده بود و دوست داشت سر به بیابون بذاره
+کارلوس
با شنیدن صدای دختر نگاهشو بالا اورد و به دختر داد
_دایانا؟تو مگه مرخصی نرفته بودی؟
+چرا رفتم ولی قرار نبود که تا اخر عمرم بمونم ک
دختر با خنده گفت و به بازوی کارلوس کوبید
+شنیدم تو عمارت خبراییه؟
_چه خبرایی مثلا؟
پسر همون جور که مشغول بستن دکمه کتش که چند دقیقه پیش بازش کرده بود ، بود جواب دختر رو داد
+رئیس...خب نمیدونم حقیقت داره یا نه ولی رئیس...
_میدونم عکسای منتشر شده رو دیدی دایانا پس طفره نرو ، اره رئیس دوست پسر داره دوست پسرشم الان تو اتاقشه
+این یکم با عقل جور نمیاد کارلوس
_از چه لحاظ؟
+رئیس به پسرا علاقه نداشت!
_شایدم داشت و ما خبر نداشتیم ، به هرحال بهتره تو کارش دخالت نکنیم دایانا درسته؟
+اوهوم حق با توعه...راستی با رئیس میری؟
_کجا؟
+مگه نمیخواد بره قطر؟
_به احتمال زیاد برم حالا از بحث رئیس بیاییم بیرون ، این مدتی که نبودی خوش گذشت؟
+مگه بدونِ توعه احمق خوش میگذره
کارلوس خنده ای کرد و نگاهی به ساعتش انداخت
_ببخشید دایانا من باید برم دیرم شده تا من برگردم میتونی مراقب تهیونگ باشی؟
+تهیونگ؟
کارلوس با دست ب اتاقای بالا اشاره کرد و باعث بالا پریدن ابروهای دختر شد
+اوووو تهیونگ ، مواظبش هستم قربان
کارلوس دوباره لبخندی زد و به سرعت از عمارت خارج شد
دختر لبخندی زد و سمت اشپزخونه رفت
×کی برگشتی دایانا؟
دایانا با دیدن دختر جوانی لبخندشو بزرگتر کرد و کاملا به سمت دختر برگشت
+امروز صبح رسیدم
×وای نمیدونی این مدتی که نبودی چه اتفاقایی افتاد
+اتفاق؟
×اوهوم
+واقعا؟
×اره دیگه چندبار میپرسی اگه بهت بگم چی شده شاخ درمیاری
+چی شده؟
×چند وقت پیش رئیس ی مهمونی ترتیب داده بودن که فقط سران کشور حضور داشتن یهو وسط مهمونی ی پسر از ناکجا اباد پیداش شد و وسط مهمونی اومد
انگار خودشم نمیدونست چرا اینجاست نمیدونم چی شد که رئیس گفت اون پسر دوست پسرشه ، همه ما باور کرده بودیم تا اینکه فردای مهمونی اون پسر تو عمارت بعنوان خدمتکار مشغول به کار شد
+خدمتکار؟دوست پسر رئیس؟
×اره همون پسره ، باز نمیدونم چی شد که تو مهمونیایی که رئیس شرکت میکرد اون پسر بعنوان پارتنرش حضور داشت اون حتی شبام تو اتاق رئیس میخوابه
دایانا نگاهشو به دختر داد و متعجب پلک زد
+خدای من
×مام از همین شوکه شدیم ، تازه پشت پسره حرفای دیگه ای هم هست
+چی؟
×اینکه با کارلوس رابطه داره
+بسه دیگه این مسخره ها چیه که میگید میدونی اگه رئیس بفهمه پشت دوست پسرش همچین حرفایی زدی چه بلایی سرت میاره
×اینا حرفای من نیست حرفایی که همه میزنن
+چه تو چه همه رئیس ازتون به راحتی نمیگذره پس مواظب حرفاتون باشید
دختر بادش خوابید و بی توجه به دایانا مشغول خورد کردن کاهو ها شد
دایانا هم با دیدن پسری که از اتاقش خارج شد و سمت راهرو رفت به فکر درون سرش لبخندی زد و سمت یخچال شیرجه زد و بطری شیر رو خارج کرد و سریع لیوان شیری ریخت و از اشپزخونه خارج شد و سمت پله ها پا تند کرد
دوست داشت بیشتر با اون پسر اشنا بشه و شخصیت اونو بشناسه
شخصیتی که رئیسش عاشقش شده بود حتما باید شخصیت جالبی میبود!
+ببخشید
تهیونگ ایستاد و به عقب برگشت و به دختر زیبایی که مقابلش ایستاده بود خیره شد
_شما؟
+دایانا...دایانا هستم قربان
گفت و شیر رو جلوی پسر گرفت
+بفرمایید
_ولی من شیر نخواسته بودم
+بله قربان میدونم ولی...من...میخواستم بیشتر باهاتون اشنا بشم
تهیونگ لبخندی زد و لیوان رو از دختر گرفت
_تو این مدتی که اینجا هستم ندیده بودمت تازه به عمارت اومدی؟
+خیر قربان من هفت ساله که اینجا کار میکنم ، برای مدتی از آقای جئون مرخصی گرفته بودم و تازه برگشتم
_از کجا فهمیدی که من...
+کارلوس بهم گفت
_تو کارلوسو میشناسی؟عاه این چه سوالیه معلومه که میشناسیش
+بله کارلوس یکی از دوستای صمیمی من هست اون واقعا تنها فردیه که میشه تو این عمارت بهش اعتماد کرد قربان
_تو این عمارت نمیشه به کسی اعتماد کرد!
موقعی که این جمله رو گفت نگاهشو به ماریا داد و دختر با دنبال کردن نگاهش به اون دختر رسید
+ماریا شمارم اذیت کرده؟
تهیونگ جرعه ای از شیرش نوشید و لبخندی زد
_مسخرست نه؟اون زورش به ی پسر رسیده
+اون واقعا دختر بی شرمیه من مطمئنم اون بهت حسودی میکنه
_حسودی؟مسخرست اون به چی من میخواد حسودی کنه
+اون دختر عاشق آقای جئونه!
_چی؟
+آقای جئونو دوست داره و فکر میکنه که ی روزی با اون ازدواج میکنه
_مسخرست
تهیونگ درحالی که این موضوع ذره ای اهمیت براش نداشت جملش رو ادا کرد و شیرش رو با عصبانیت سر کشید و لیوان رو توی بشقابی که دست دختر بود گذاشت
_بابت شیر ممنون دایانا ، خوشحال میشم بیشتر باهات اشنا بشم
+همچنین آقای...
_تهیونگ...تهیونگ صدام کن!
________________________________________

AMYGDALA "Kookv"Where stories live. Discover now