Fiery coffee

545 74 2
                                    

قسمت پنجم: قهوه آتشین
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
_عااا پس برای همینه که آقا جوش اوردن چون به زیرخوابشون توهین کردم
+تهیونگ زیرخواب من نیست
سر دختر رو با شدت رها کرد و از رو زمین بلند شد و جلوی چشمای ترسیده اون همه خدمتکار از اتاق خارج شد
دستشو کلافه تو موهاش کرد و نفس عمیقی کشید ، سرشو چرخوند و با دیدن جونگ کوک که تو بالکن مشغول کشیدن سیگار بود سرشو کمی خم کرد
با پرتاب شدن سیگار جونگ کوک به پایین و رفتنش به داخل کارلوس قدم هاشو به سمت در ورودی عمارت برداشت
باید برای سفر دو روزه اش اماده میشد...
________________________________________
با صدای در از خواب بیدار شد و نگاهشو سر تا سر اتاق چرخوند
کمی طول کشید تا یادش بیاد چرا و چطور تو این اتاقه
با یادآوری اتفاقات دیشب حرصی کتشو پرت کرد و از رو مبل بلند شد
گلوش میسوخت و حدس اینکه سرما خورده سخت نبود.
با چرخوندن چشمش و ندیدن کارلوس سمت در پاتند کرد و با باز کردن در کارلوس رو دید که چمدون به دست داره از پله ها پایین می‌ره
+هی آقا
کارلوس با شنیدن صدای تهیونگ چرخید و چمدونش رو روی پله گذاشت
_بیدار شدی؟
+کجا میری؟نکنه بخاطر اینکه اتاقتو به من دادی داری میری؟
_وقتی میگم بچه ای نگو نیستم
+خب میگم داری کجا میری؟
کارلوس لبشو به دندون گرفت و نفس عمیقی کشید
_دو روز برای سفر کاری میرم تو این دو روز اصلا خرابکاری نکن و کاری نکن که رئیس ازت عصبانی بشه و بخواد بهت آسیب بزنه
تهیونگ سرشو به نشونه باشه تکون داد و از اتاق خارج شد و سمت کارلوس رفت
+بذار کمکت کنم ببریش پایین
کارلوس که میدونست زور تهیونگ به اون چمدون سنگین نمیرسه مخالفتی نکرد و چمدون رو دست تهیونگ داد ، تهیونگم از سنگین بودن چمدون سکندری خورد که کارلوس سریع چمدون رو گرفت و خندید
_بیا برو کنار بچه
تهیونگ اروم به شونه اون کوبید و راهشو کشید رفت پایین
+من بچه نیستم
کارلوس با این جمله تهیونگ خندید و سرشو تکون داد و مشغول پایین رفتن از پله شد
با دیدن تهیونگ که تو اشپزخونه درحال بستن پیشبندش بود خنده دیگه ای کرد و از عمارت خارج شد ، تهیونگم با دیدن خروج کارلوس بادش خوابید و به جزیره وسط اشپزخونه تکیه زد ، بی حوصله با گوشه پیشبندش ور میرفت که با دیدن خم شدن خدمتکارا نگاهشو به پله ها داد و با جونگ کوکی که مثل همیشه با موهای خیس پایین میومد خیره شد . و اما جونگ کوک بی توجه به همه درحال پایین اومدن ازه پله ها و نزدیک شدن به میز صبحانه بود
با تکون دادن سرش سعی کرد از فکر اون مرد احمق بیاد بیرون و روی کارش تمرکز کنه به هر حال کارلوس ازش خواسته بود تا در غیبتش هیچ خرابکاری نکنه تا جونگ کوک عصبی نشه
شیشه قهوه رو برداشت و سمت دختری که مشغول پاک کردن میز داخل اشپزخونه بود کرد
+این آقاهه که از قهوه بدش نمیاد ؟
_کدوم آقاهه؟
+همون اون
با دست جونگ کوک رو نشون داد
_اها آقای جئون ، نه بدش نمیاد اتفاقا نیم ساعت بعد از صبحانشون باید قهوه بخورن . امروز تو میتونی براش درست کنی؟
+آره من میبرم براش
دختر لبخندی زد و تشکری از تهیونگ کرد
سمت دستگاه قهوه چرخید و مشغول اماده کردن قهوه برای جونگ کوک شد
_میگم...تو با کارلوس دوستی؟
+کارلوس؟نه
_واقعا؟
+اوهوم...مشکلی هست ؟
_نه ولی من فکر میکردم بخاطر دوستی تو با خودش اونکارو کرد
تهیونگ که حالا کنجکاو شده بود سمت اون دختر برگشت
+کدوم کار؟
_اوع تو خبر نداری؟خبرش تو کل عمارت پیچیده
+میشه واضح حرف بزنی؟کدوم خبر ؟
_میگن دیشب کارلوس عصبانی وارد اتاقی شده که ماریا اونجا بوده و زدتش برای همینم اون امروز نیومده
تهیونگ از تعجب دهنش به شکل او در اومده بود
+ولی من خبر نداشتم
_همه فکر میکنن تو دوست پسر کارلوسی
+چی؟
تهیونگ یهو شروع به خندیدن کرد و دوباره سمت قهوه ساز چرخید
+اون گی نیست این مزخرفات چیه
_ولی اون گیِ!
با این حرف خنده تهیونگ قطع شد ولی سمت دختر برنگشت تا چهرش معلوم نباشه
+این مزخرفات چیه که میگید ما نه دوستیم نه من دوست پسرشم
سرشو تکون داد و تا اون جمله مسخره که هی تو سرش تکرار میشد رو بیرون کنه
+اون گیه گیییی
اروم با خودش گفت و ضربه ارومی به سرش کوبید
_تا ی ربع دیگه باید قهوشون اماده باشه
+اره اره امادست
...................‌................................................
فنجون قهوه رو توی سینی چوبی گذاشت و خواست بره که چشمش به ظرف فلفل افتاد . لبخند خبیثی رو لب هاش نقش بست و با چرخوندن سرش و ندیدن کسی سینی قهوه رو روی میز گذاشت و ظرف فلفل رو برداشت
+ک من دست و پا چلفتیم؟
پوزخند شیطانی زد و مقدار زیادی فلفل توی قهوه ریخت و هم زد سریع فلفل رو سرجاش گذاشت و سینی قهوه رو برداشت و سمت اتاق جونگ کوک به راه افتاد.
سعی کرد لبخندش رو کنترل کنه و چند تقه به در زد
_بیا داخل
لبشو به داخل کشید و اروم وارد اتاق شد
+قهوتونو آوردم
_بیارش اینجا
بدون اینکه سرشو بلند کنه گفت و سینی قهوه جلوش قرار گرفت ، فنجون قهوه رو برداشت و نزدیک لباش کرد و کمی ازش خورد
سریع اونو از لباش فاصله داد و ابروهاشو تو هم گره زد
_این...
+اولین بارمه قهوه درست میکنم چطور شده؟
با حالت مظلومی پرسید و جونگ کوک واقعا باور‌کرد که اون پسر از هیچی خبر نداره
_ میتونی بری
تهیونگ احترامی گذاشت و سریع از اتاق خارج شد و پشت در اتاق مشتشو به نشونه موفقیت اورد بالا و خنده ای کرد
+کاش میتونستم چهرتو بیینم جئون
سریع خودشو جمع کرد و سینی رو به اشپزخونه برد.
میتونست تا ناهار کمی استراحت کنه برای همین پیشبندش رو در‌اورد و به اتاق کارلوس برگشت...
__________________________________________
"2 days later"

AMYGDALA "Kookv"Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu