8

2.1K 420 76
                                    

سرش رو میز بود و منتظر به جای خالی هوسوک نگاه میکرد.برای بار هزارم خاطرات دیروزش رو مرور کرد.این شخص پر انرژی واقعاً به دلش می نشست.

-یــــــونــــگـیــــــااااا~~

با صدای داد هوسوک نه تنها خودِ یونگی،بلکه کل کلاس با تعجب به منبع صدا خیره شدن.

هوسوک با سر خوشی برای یونگی بای بای کرد و دوباره داد زد:صبحِ همگی بخیر!

همه با خوشرویی جوابش رو دادن.هیچ کس تو کلاس نبود که از این پسرِ شاد و سرزنده بدش بیاد.

بعد از در اوردن کافش و کوله پشتیش،روی صندلی نشست و به یونگی‌ که نگاهش میکرد،لبخند زد:صبح بخیر یونگی-شی

یونگی:صبح خوش.

هوسوک:چطوری؟

یونگی:خوبم،تو؟

هوسوک:عااالییی~~

یونگی‌ لبخند محوی زد و دوباره سرش رو روی میز گذاشت ولی نگاهش رو از هوسوک نگرفت"چرا نمیتونم جلوی چشمامو بگیرم؟!"

هوسوک مضطرب گفت:اِممممم،یونگی.

یونگی:همم؟

هوسوک با همون اضطراب ادامه داد:اِمم یونگی،میشه،یعنی،اگه مشکلی نداری،میتونم چیز،شمارتو...داشته باشم؟

انگار چیزی تو دلِ یونگی پایین ریخت"ایـ..این عالیه!"
بی هیچ حرفی سرش رو از روی میز برداشت و گوشیش رو در آورد:شمارتو بگو.

حالِ هوسوک وصف نشدنی بود.با صدایی که از خوشحالی میلرزید گفت:بزن(...)010

یونگی‌سعی کرد از لرزش دست هاش جلوگیری کنه اما اونقدرا هم موفق نبود.

هوسوک:زنگ‌ بزن بهم شمارت بیوفته.

یونگی سرتکون داد و چند ثانیه بعد صدای ویبره ی گوشی هوسوک بلند شد.

هوسوک احتمال میداد هر لحظه از شدت ذوق بترکه.ردِ تماس داد و اسم یونگی رو سیو کرد:(مین یونگی💤)

یونگی‌ انگشت اشارش رو دایره وار روی میز حرکت داد.هوسوک گوشیش رو تو جیبش سُر داد و دستاش رو روی میز به هم‌ قلاب کرد.سکوت بینشون کاملاً مزخرف و آزار دهنده بود.

هوسک نمی‌دونست چطور سکوت رو بشکنه و همین موضوع بی‌قرارش میکرد.اما این بی‌قراری زیاد طول نکشید چون یونگی‌ به صورت حیرت انگیزی به حرف اومد:هوسوک

هوسوک با خوشحالی به یونگی نگاه کرد:بله؟

یونگی:کیم نامجون کو؟نمیاد؟

هوسوک:نه،دیشب این و دوست پسرش که دوست منم هست اومدن و با هم سوجو زدیم.

یونگی:آها!
"دوست پسرش؟نامجون گِیه؟نه نه،شاید اشتباه کرده باشه،یعنی امکانش هست خودش هم گِی باشه؟!یونگی چه ربطی داره؟دوستن،نه فامیل!به هر حال...چه اهمیتی داره؟"

هوسوک رشته ی افکار یونگی رو پاره کرد: بعد از مدرسه میرم کلاسِ رقص.میخوای بیای؟

یونگی:میزارن؟

هوسوک:چرا نزارن؟بعدش،امروز هیچکس نیست.میرم تمرین کنم روحیم عوض شه.میای؟

یونگی لبخند زد:بدم نمیاد.

___.___.___.___

بابت دو روز تاخیر تو آپِ داستانم معذرت میخوام...
دروغ چرا؟گشادیم میومد تایپش کنم😂
احساس میکنم این دو تا پارت زیاد جالب در نیومد.
ولی به هر حال امیدوارم لذت ببرید😊
و خیلی خیلی ممنونم بابت ووت،حمایت و کامنتای قشنگتون💜_💜

Loving YouTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang