11

2.1K 399 85
                                    

(سه ماه بعد)

فصل بهار سر رسید و درخت ها شکوفه های زیبایی به بار آوردند.هوسوک نمیتونست نگاهش رو از درخت های بیرون پنجره بگیره:واقعا زیبان!

یونگی چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از رو میز برداشت و نگاه هوسوک رو دنبال کرد:اوهوم.

معلم[اوه]دبیرِ تاریخ کره،به دو تا جوونِ خیره به بیرون پنجره،نگاه کرد و لبخند زد"هیی جوونی،یادت بخیر" و گذاشت اون دو تا به حال خودشون باشن و به درس دادنش ادامه داد.

یونگی نگاهش رو از درخت ها گرفت و به هوسوک دوخت."خیلی جذابه،خدایا!"گوشیش رو ار تو جیبش در اورد و چند عکس از پسری که محوِ منظره ی پشتِ پنجره بود،گرفت.

هارمونی نیم رخِ هوسوک و شکوفه های صورتی و سفید که نور خورشید بهشون میتابید،برای یونگی دلنشین بود.گوشیش رو تو جیبش برگردوند و سرش رو رو میزش گذاشت.

هوسوک برگشت و نگاهش کرد و جوری ک صداش کلاس رو بهم نریزه پرسید:خوابت میاد؟

یونگی:نه

هوسوک:حوصلت سر نرفته؟

یونگی:چرا،یکم!

هوسوک سرش رو به سر یونگی نزدیک کرد و گفت:بیا یکم کرم بریزیم.

یونگی خندید:باشه.

هوسوک ذوق کرد، تو این سه ماه تونسته بود تو پسری که همیشه ساکت و کم انرژی بود،تغییراتی ایجاد کنه.مثل خودش نشده بود،اما دیگه مثل سابق شبیه یه سنگِ بی تحرک نبود.

کاغذی از دفترش کند و مچاله کرد.

یونگی سرش رو بلند کرد و منتظر حرکت بعدی هوسوک موند.

گوله ی کاغذی رو تو دستش جا به جا کرد.همین که معلم سمت تخته برگشت،دستش رو بالا آورد و گوله رو سمت پسِ گردن نامجون پرتاب کرد.

نامجون آروم نالید.

یونگی:خورد به هدف،ایول!

نامجون برگشت و به دو تا کرمی که پشتِ جلویی هاشون پنهون شده بودند و میخندیدند،اخم کرد.

چند نفری که تو کلاس متوجه حرکت هوسوک شده بودند پا به پاشون میخندیدند‌.

معلم صداهای ریز خنده رو شنید و برگشت.به اشتباه فکر کرد نامجون باعث خنده ی بچه های کلاس شده،به خاطر همین با طعنه گفت:کیم نامجون،شیطون شدی!از تو دیگه انتظار نداشتم.

نامجون با چشم هایی گرد سمت معلم[اوه]برگشت:م.من؟

خنده ی یونگی و هوسوک شدت گرفت،اما تمام سعی‌شون رو کردن تا صداشون در نیاد.

جفتشون به طرز وحشتناکی قرمز شده بودن و اشک‌شون جاری شده بود.

هوسوک با یه دستش جلوی دهنِ خودش رو گرفت و با دست دیگه‌ش دستِ یونگی رو گرفت و فشرد.یونگی هم متقابلاً دستش رو فشار داد و آروم ما بین خندش جملات نامفهوم گفت :هو..هوسوک..خیلی..وایی!!

__.__.__.__

بلاخره بازگشتم😎
بابت تاخیر تو آپ متاسفم...مسافرت بودم!
چطورین؟چه خبر؟😍
امیدوارم که با این تاخیر از داستانم سرد نشده باشین😢

Loving YouWhere stories live. Discover now