22

2.1K 360 235
                                    

نامجون: بابا گفته بود قبلا خورده؛ چمیدونستم انقدر بی جنبه‌ست که با یدونه بطری اینطوری مست کنه!

یونگی عین بچه ها داد زد: یــــااا! من...مست...نیستم!

هوسوک زد به پیشونیش و نالید: حالا چیکار کنم؟

یونگی دستش رو سمت هوسوک باز کرد و گفت: بوسم کن‌.بوس!

جین و نامجون بلند خندیدند.

هوسوک لبخندی به پهنای صورتش زد و گفت: اگه این اتفاقات رو فردا به یاد بیاره خودش رو میکشه.

جین به ساعت نگاه کرد: نامجونا،پاشو بریم؛دیر شد.

نامجون سری تکون داد که صدای هوسوک رو درآورد: هی،خب بگید من با یونگی چیکار کنم!!

نامجون درحالی که رگه های خنده بین صداش موج میزد گفت:بوسش کن دیگه.بوس.

هوسوک مشتی به بازوش زد و گفت: محض رضای خدا یکم جدی باش. بگو چیکار کنم!

جین کلافه شد: زنگ بزن آژانس بیاد ببرتش خونه.

هوسوک: آخه آدرس خونشون رو بلد نیستم.

دستش رو روی شونه‌ی یونگی گذاشت و تکونش داد: یونگی،یونگی...آدرس خونتون رو یادت میاد؟

یونگی کمی فکر کرد و گفت: آره،آره...

هوسوک ذوق زده دست هاش رو بهم کوبید: بگو...

یونگی: ماه، گودالِ ۳۶۵. فقط میخوای بیای،کپسول اکسیژنت رو با خودت بیار.

جین و نامجون که دیگه نفسی براشون نمونده بود تا به خندشون ادامه بدن دلشون رو گرفته بودن و سعی میکردن با نفس عمیق کشیدن،کمبود هواشون رو جبران کنن.

هوسوک آهی کشید و به آرومی سوراخ گوش های جدید یونگی رو نوازش کرد: مثل اینکه امشب رو اینجا موندگاری.

نامجون: چقدرم که تو بدت میاد!

جین: نامجون،عزیزم...خفه شو و صحنه‌ی احساسی رو خراب نکن!

بعد از بدرقه کردن نامجون و دوست پسر آشپزش،برگشت و کنار یونگی روی کاناپه نشست.

یونگی لبخند مهربونی تحویلش داد،دراز کشید و سرش رو روی پاهای هوسوک گذاشت.

ضربان قلب هوسوک شدت گرفت و ته دلش خالی شد.

لب های یونگی به حرف باز شدن: آدرس خونمون رو یادمه.

هوسوک خندید: میدونم،ماه....

یونگی: نه.

آدرس خونشون رو گفت و ادامه داد: فقط دلم میخواست امشبـ...هیع (سکسکه) اینجا بمونم.

هوسوک متعجب نگاهش کرد.تو اون لحظه هیچ چیزی برای گفتن یه ذهنش نمیرسید،به خاطر همین فقط به صورت قرمزِ یونگی خیره شد و منتظر موند تا ادامه بده.

Loving YouWhere stories live. Discover now