28

1.9K 342 269
                                    

یونگی: اوم...

هوسوک با چشم هایی گشاد به یونگی نگاه کرد: اوم؟یعنی چی؟!

یونگی لب پایینش رو توی دهنش برد؛یعنی الان باید اعتراف میکرد؟کار هوسوک واقعاً ستودنی بود!جرعت به خرج داده بود و حرف دلش رو زده بود،اما این کار برای یونگی خیلی سخت بود!

هوسوک که سکوت اون رو دید، سوالی پرسید که جوابش رو خودش میدونست: یونگیا!تو هم...منو دوست داری؟

گونه های پسر بزرگتر داغ شد.سرش رو به علامت مثبت تکون داد.

هوسوک با لحن کودکانه ای گفت: میشه بگی؟بگی که دوستم داری؟دلم میخواد از زبونت بشنوم.

یونگی پیشونیش رو روی شونه ی هوسوک گذاشت؛ حس میکرد داره بخار میشه و چیزی نمونده به ذرات هوا بپیونده.

یونگی: من...

هوسوک: تو...؟

خوب میدونست پسر کوچکتر داره دستش میندازه. بدون اینکه پیشونیش رو از روی شونه ی هوسوک بر داره،مشتی به بازوی عضلانیش زد و غرید: نمیگما!

هوسوک با صدای بلند خندید و گفت: ببخشید ببخشید.خب بگو...تو چی؟

یونگی نفس عمیقی کشید و با صدایی که از شدت هیجان میلرزید، اعتراف کرد: دوستت دارم.

دست های هوسوک به آرومی دور بدن یونگی حلقه شد و اون رو توی آغوش گرفت.اشک توی چشم‌هاش جمع شد و دیدش رو تار کرد.

هوسوک آدم احساساتی ای بود؛با اینکه از قبل میدونست یونگی دوستش داره، اما اون لحن بیان و اون طرز اعترافش باعث شد بغض به گلوش هجوم بیاره.

هوسوک: میدونم...

یونگی: چی؟

هوسوک: میدونم که دوستم داری.

یونگی سرش رو از روی شونه ی پسر قد بلندتر برداشت و شوکه شده بهش نگاه کرد: چی؟!!چطور؟!

به ثانیه نکشید که خودش جواب سوالش رو داد: والپیپرم...

هوسوک دستی به چشم هاش کشید تا قبل از اینکه اشکهاش روی گونه هاش فرود بیان، پاکشون کنه: دقیقاً،والپیپرت!

یونگی: گریه میکنی؟؟

موهای یونگی رو از روی پیشونیش کنار زد و صادقانه جواب داد: گریه نیست،چند قطره اشک بود...راستش احساساتی شدم.

یونگی سرخ شد و ریز خندید.

هوسوک نفس عمیقی کشید و خیلی یهویی پرسید: میشه ببوسمت؟

خنده روی لبهای یونگی ماسید و بهت زده به پسر رو به روش نگاه کرد.

قلب جفتشون محکم به سینشون میکوبید و به خاطر نزدیکیشون به هم، میتونستند این رو حس کنند.

Loving YouWhere stories live. Discover now