20

2K 373 132
                                    

به تیپش توی آیینه نگاه کرد، با شناختی که از هوسوک داشت، مطمئناً به تیپ سر تا پا مشکیش گیر میداد و غرولند میکرد که چرا انقدر غمگین لباس پوشیده.

دستی به لباسش کشید"یعنی باید عوضش کنم؟...اما خیلی شیکه!"

چن ثانیه ای به انعکاس خودش نگاه کرد. شونه ای بالا انداخت و بعد از برداشتن گوشیش از اتاقش خارج شد؛ اما راه نرفته رو دوباره برگشت و درحالی که هودی مشکلی رنگش رو از تنش درمیاورد به سمت کمد حرکت کرد.

چند خیابون اونور تر، جین با نهایت سلیقه مشغول پختن شام بود و نامجون با حوصله به حرف های هوسوک گوش میداد.

هوسوک: دارم دیوونه میشم نامجونا! مگه نه؟

نامجون لبخندی به رفیقِ عزیزش زد و گفت: نه؛ ببینم واقعاً خنگی یا خودت رو زدی به نفهمی؟

هوسوک آه کشید و صادقانه جواب داد: خودمو زدم به نفهمی!

نامجون نخودی خندید و گفت: از همون اول هم میدونستم اینطور میشه؛حتی قسم هم خورده بودم!

جین با کنجکاوی سرش رو از آشپزخونه بیرون آورد و پرسید: چی‌شده؟

نامجون برگشت سمتش و جواب داد: هوسوک دلش رو به یونگی باخته و حاضر نیست قبولش کنه.

جین از آشپزخونه خارج شد و لبخند زد: احمقه دیگه.

هوسوک لب ورچید و دست هاش رو زیر سینه‌ش جمع کرد.

نامجون: هوسوک قبول کن که دوسش داری.

هوسوک کلافه غرید: خیلی خب، خیلی خب! آره دوسش دارم.خوب شد؟! راضی شدی؟!

نامجون و جین بلند زدن زیر خنده: باشه حالا!چرا جوش میاری؟
نامجون گفت و از جاش بلند شد. دلش میخواست بگه که یونگی هم هوسوک رو دوس داره اما ترجیح داد تو روابطشون دخالت نکنه، همونطور که کسی تو رابطه‌ش با جین دخالت نکرد. تنها چیزی که گفتنش رو صلاح دید، با یه لبخند ملیح به زبون آورد: هوسوکی، حرص نخور. تلاشت رو برای به دست آوردنش بکن. چون یونگی گیه. این خودش یه برگِ برندست!

هوسوک به گوش هاش اطمینان نداشت. با صدایی که رگه های خوشحالی توش موج میزد، پرسید: جدی؟ گیه؟ خودش گفت؟

نامجون تایید کرد و سمت دستشویی رفت.

جین خندید: نگاه کن قیافشو. چه ذوقی میکنه.

هوسوک: آخه نمیدونی هیونگ. از الان غصه‌ام گرفته بود چطور باید احساساتم رو کنترل کنم!!

جین: گیج.

و بدون هیچ حرف اضافه‌‌ی دیگه‌ای وارد آشپزخونه شد و شروع به تعریف و تمجید از خودش و آشپزیش کرد: به‌به، ببین چی پختم،ایول سوکجین!ایول...تو علاوه بر اینکه خیلی خوشگلی،با استعدادم هستی!

یونگی پشتِ در واحد هوسوک ایستاده بود. سرش پایین بود، قلبش محکم به سینش میکوبید و مدام ته دلش خالی میشد. به جعبه‌ی شکلات بزرگ توی دستش نگاه کرد. اگه با این حال و روز میرفت تو، همه چیز لو میرفت. گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت. کاش الان یه لیوان آب خنک اونجا بود و تا ته سر میکشید که آروم شه. اخم هاش توهم رفت" تا کی میخوای اینجا وایستی یونگیِ کودن؟ چرا انقدر از خودت ضعف نشون میدی؟ قوی باش پسر!"
سیلی‌ای نصار خودش کرد و با یه نفس عمیق صاف ایستاد ‌و سرش رو بالا گرفت. "آره!خوبه!! جای شل و ول ایستادن و کم رویی، واسه هوسوک دلبری کن!" چشم هاش گرد شد. این فکر‌ها و این واکنش‌ها از یونگی بعید بود. ببین هوسوک چه کار ها که باهاش نکرده بود!

دستش رو سمت زنگ برد و بعد از کمی مکث فشارش داد. ضربان قلبش حتی از چند دقیقه‌ی قبل هم بالاتر رفته بود. "آروم باش یونگی، آروم باش"مدام تو گوشه ای از ذهنش
'آروم باش' رو تکرار میکرد، به امید اینکه از این اضطراب بیخودش کم شه.

هوسوک تا صدای زنگ رو شنید،دست پاچه شد و به سمت دستشویی‌ای که نامجون توش بود دوید و شروع کرد به در زدن: نامجونا...نامجونا! بیا بیرون، یونگی اومده.

نامجون عصبانی داد زد: اومده که اومده. چیکارِ من داری؟

هوسوک با حالت زاری گفت: بیا درو باز کن.

نامجون: صاحب خونه تویی. من درو باز کنم؟

هوسوک: عوضی بیا بیرون دارم میمیرم.

نامجون با صدای بلند اسم جین رو صدا زد تا به کمکش بیاد.

جین کفگیر رو پایین گذاشت و به سمت هوسوک که خودش رو چسبونده بود به در دستشویی و عین بچه هایی که باباشون رو میخوان جیغ جیغ میکرد،رفت.

گوشش رو گرفت و پیجوند.

جین: دست از سر نامجون بردار و برو درو باز کن.

هوسوک با درد نالید: چشم،چشم. میرم. ولم کن. آخ!

جین گوش هوسوک رو رها کرد و به سمت در هلش داد: خونسرد باش هوسوکـــا!

__.__.__

تایپیست: Megusug
ممنون عزیزم،خسته نباشی💙🍃

فیکم به 2.07Kرسید😭اولین فیکی که آپ کردم انقدر پر افتخار بود،مرسییییییییی!!همش به خاااطررر شماااستت💙💜

Loving YouWhere stories live. Discover now