25

1.9K 343 152
                                    

در رو با سرعت باز کرد و وارد شد. هزار و یکی سوال تو ذهنش شناور بودن که باید حتما جوابشون رو پیدا میکرد.

اما حاضر بود قسم بخوره هیچوقت انتظار دیدن یه همچین صحنه‌ای رو نداشت و هیچوقت انتظار نداشت پدرش رو با یه همچین شکل و شمایلی ببینه.

وسط پذیرایی مسخ شده به اونها خیره شد. مادرش تو آغوش پدرش گریه میکرد و پدرش با نوازش کردن همسرش سعی در آروم کردنش داشت.

چیزی که بیشتر از همه اذیتش میکرد قیافه ی باباش بود؛دیگه هیچ شباهتی به اون مین شین مه ی سابق نداشت.پوست و استخون شده بود و زیر چشمهاش گود افتاده بود،نه مویی داشت و نه ابرویی و توی اون لباس های بیمارستان از همیشه ضعیف تر به نظر میرسید.

اولین نفر خانم چوی بود که متوجه پسرش شد. هینی کشید و با ترس از جاش بلند شد: یــ..یونگی!

آقای مین با چشم‌های گرد شده و ناباور به سمت یونگی برگشت.

بدن یونگی شروع کرد به لرزیدن. درحالی که قدم های سنگینش رو به سمت پدر و مادرش میکشید با تته پته پرسید: ایـ...ایـ...ایـنجا..چـ...چخبره؟بـ..بابا تو چرا...اینطوری...شـ..شدی؟ایـ..اینجا چیکار....میکنی؟

خانم چوی توان صحبت کردن نداشت. شدت فرود اشک هاش روی گونه هاش بیشتر شده بود. اما جرئت نمیکرد بلند گریه کنه. به خاطر همین هق هقش رو توی گلوش خفه میکرد و دم نمیزد.

آقای مین از جاش بلند شد و با صدایی که از بغض میلرزید گفت:یونگـیا،پسرم...من...

یونگی وقتی مکث پدرش رو دید با صدایی بلند گفت:چی؟توچی؟چه اتفاقی داره میوفته؟چیو از من پنهون کردین؟

آقای مین به سمت پسرش رفت و شونه های اون رو میون دستهاش گرفت: آروم باش،خب؟وا...واست توضیح میدم بیا...بیا بشین.

و یونگی رو روی نزدیک ترین مبل به اون نشوند. یونگی هیچی نگفت و مخالفتی نکرد؛فقط میخواست بدونه قضیه چیه؟چه بلایی سرش اومده؟ چه بلایی سر پدرش اومده؟

آقای مین به همراه همسر گریونش روی مبل دونفره،رو به روی پسرشون نشستن.

پدر سابق خانواده دقایقی سکوت کرد. قرار بود واقعیتی رو که چهار سال از پسرش پنهون کرده بود برملا کنه؛ تمرکز کردن تو مواقعی که نگرانی و ترسیدی، کار طاقت فرساییه.

بالاخره سکوت بینشون شکسته شد و آقای مین به توضیح دادن اقدام کرد: نمیدونم چطور باید شروع کنم...یونگی...میدونم خیلی به من وابسته بودی...از اینکه منو بیشتر از مامانت دوست داشتی خیلی خوشحال بودم و به همون اندازه بهت وابسته بودم. یادمه سر اینکه گردنم ورم کرده بود چقدر گریه کردی!با اینکه خیلی کوچیک بود اما منو به زور فرستادی دکتر.یونگیا...اونرور دکتر خوبی نرفتیم....کاش اون غده‌ی کوچیک و ساده رو جدی میگرفتیم...کاش به حرف یونگی ۱۳ ساله گوش میکردیم.اون موقع...زندگیمون انقدر...

Loving YouWhere stories live. Discover now