Fuck! I'm pregnant(Namjin)

3K 103 7
                                    

نور خورشید از لابه لای پرده ی نازک اتاق وارد میشد و نامجون با صدای آلارم گوشیش از خواب بیدارشد و سریع صداش رو بست و به همسرش سوکجین که توی بغلش خوابیده بود لبخند زد و آروم بوسیدش و سعی کرد بیدارش کنه.
_جیننننا....بیدارشو عزیزم.....صبح شده.....بچه ها باید برن مدرسه.....جینننا
سوکجین توی جاش غلتی زد و سرش رو توی گردن نامجون فرو کرد و آروم چشم هاشو باز کرد
_صبح بخیر جونی.....تا بچه هارو صدا بزنی صبحانه رو آماده میکنم
نامجون از تخت بیرون اومد و بعد از مرتب کردن موهاش و شستن سر و صورتش سمت اتاق پسراش رفت. وارد اتاق یونگی شد و پرده هارو کنار زد و یونگی رو صدا کرد، یونگی پتو رو روی سرش کشید و نالید و فحش داد و سعی کرد پدرش رو نا دیده بگیره و دوباره بخوابه. نامجون روی تخت کنار یونگی نشست و پتو رو از سرش پایین کشید و بهش لبخند زد و پیشونیش رو بوسید.
_پاشو پسر قشنگم....آخر هفته س.....پاشو باید بری مدرسه....بدو
دست یونگی رو گرفت و از تخت جداش کرد و سمت سرویس بهداشتی اتاق بردش. از اتاق یونگی بیرون اومد و به طرف اتاق هوسوک رفت، هوسوک وسط تخت مچاله شده بود و آروم خوابیده بود نامجون بهش لبخند زد و کنار تختش نشست و موهای نرمش رو نوازش کرد و صداش زد و هوسوک بر خلاف یونگی سریع تسلیم شد و چشم هاش رو باز کرد و به پدرش صبح بخیر گفت و وارد سرویس بهداشتی اتاقش شد.
نامجون با کلافگی وارد اتاق دوقلو ها شد و ته هیونگ و جیمین رو دید که همدیگه رو بغل گرفتند و خوابن، بهشون لبخند زد و پتو رو روشون مرتب کرد و از اتاق بیرون اومد.
یونگی و هوسوک کنار سوکجین دور میز نشسته بودند و هوسوک مثل همیشه با انرژی پایان ناپذیرش برای سوکجین حرف میزد و پدرش با مهربونی و حوصله به حرف هاش گوش میداد. یونگی برخلاف برادر کوچیکش ساکت نشسته بود و صبحانه ش رو میخورد و انگار اصلا توی این دنیا نبود، نامجون کنار شون نشست و به پسراش لبخند زد و مشغول صبحانه خوردن شد.
_جوووونی....دوقلوها بیدار نشدند؟!....می آوردیشون یه چیزیشون بدم
_خواب بودن عزیزم....
سوکجین سر تکون داد و لقمه هایی که برای پسرا گرفته بود رو توی کیف های مدرسه شون گذاشت.
چند سال پیش وقتی بیست سالش بود با نامجون ازدواج کرده بود و یک سال بعد از ازدواجشون یونگی رو به دنیا آورده بود و بعد از یک سال دوباره هوسوک رو بار دار شده بود و مدت ها بخاطر کار و وضعیت جسمیش باردار نشده بود و بعد از تقریبا ده سال دوقلو های دوست داشتنیش ته هیونگ و جیمین رو داشت. الان که تقریبا شونزده سال از زندگی مشترکشون میگذشت و یونگی 15ساله و هوسوک 14سالش بود و دوقلو ها تازه وارد 4 سالگی شده بودند و سوکجین فهمیده بود که دوباره بارداره و از این بابت استرس داشت و میدونست که همسرش از شنیدن این خبر خوشحال میشه، ولی از بابت یونگ و هوسوک مطمئن نبود. یونگی اصلا از بچه ها خوشش نمی اومد و بارها با دوقلو ها دعواش شده بود و اونارو توی اتاق راه نمیداد و البته که تقصیر ته هیونگ بود که روی تکالیف یونگی نقاشی کشیده بود و باعث شده بود یونگی عصبانی بشه. با صدای نامجون به خودش اومد و بهش لبخند زد و بچه ها و همسرش رو بدرقه کرد و میز صبحانه رو جمع کرد و سمت اتاق پسراش رفت تا اتاقاشون رو مرتب کنه.
خیلی زود شب شد و نامجون درو با کلید باز کرد و وارد خونه شد و دوقلوها به محض دیدنش از خوشحالی جیغ کشیدند و سمت دویدند، نامجون روی زانو هاش نشست و جفتشون رو بغل گرفت و بوسید و موهاشون رو نوازش کرد. سوکجین به استقبال همسرش اومد و دوقلو هارو ازش جدا کرد و ته هیونگ و جیمین به سمت هوسوک که صداشون میزد رفتند. نامجون جلوی سوکجین ایستاد و در آغوش گرفتش و آروم بوسیدش و بهش لبخند زد
_خسته نباشی جونی....شام حاضره....سریع دست هاتو بشور و لباسات رو عوض کن....الان میز رو میچینم
نامجون سری تکون داد و سمت اتاق خواب رفت و توی مسیرش به پسرا سلام کرد. یونگی وارد آشپزخونه شد و به پدرش توی چیدن میز شام کمک کرد و هوسوک ته هیونگ و جیمین رو بعد از شستن دستاشون پشت میز نشوند و بعد از اومدن نامجون همگی شروع کردند.
آخر شب بود و نامجون بچه هارو برد تا بخوابونه و سوکجین مشغول مرتب کردن خونه بود. نامجون پیشونی جیمین رو بوسید و پتو رو روش بالا کشید و از اتاق خارج شد و سمت اتاق خواب خودش و همسرش رفت، سوکجین درحالی که فقط شلوار لباس خوابش تنش بود روی تخت پشت به در نشسته بود و به دست و پاهاش کرم میزد. نامجون بهش لبخند زد و روی تخت نشست و سرشونه ی برهنه ش رو بوسید و سرش رو توی گردن سوکجین فرو کرد و یه نفس عمیق کشید و باعث شد سوکجین از جا بپره دستاشو دور کمر باریک سوکجین حلقه کرد و آروم روی گردنش بوسه های ریز میکاشت
_جوو....جونی...در رو قفل کردی؟!....مثل اون دفعه ته هیونگ بی هوا نیاد توی اتاق!
نامجون ازش جدا شد و جین رو سمت خودش برگردوند و بوسیدش و بهش لبخند زد و دستش رو نوازش گرانه روی گردن سوکجین کشید
_نگران نباش عزیزم....درو قفل کردم....کاندومم تازه خریدم
سوکجین قوطی کرم رو کنار گذاشت و به تاج تخت تکیه داد و مشغول باز کردن دکمه های نامجون شد و بعد از در آوردن لباس نامجون اونو سمت خودش کشید و مشغول بوسیدنش شد. نامجون روی جین خیمه زد و روی تخت خوابوندش، از گردن تا نافش رو بوسید و مارک کرد و روی گرونش رو لیسید
_آهههه....جونییی....بچه هامون دیگه بزرگن....میفهمن کبودیام برای چیه....مراعات کن عزیزم
نامجون بهش لبخند زد و صورت سوکجین رو نوازش کرد و گفت
_دست خودم نیست جینا....تو مجبورم میکنی اینطوری باشم....
نامجون شلوار جین رو از پاهاش درآورد و با بدجنسی از روی لباس زیر لمسش کرد و نیشخند زد، سوکجین ناله ی کش داری کرد و بازو های نامجون رو توی دستاش گرفت
_آههههه.....جونی....اذیتم نکن.....همممم.....فاک
نامجون لباس زیر سوکجین رو هم درآورد و به عضو تحریک شده ش نگاه کرد و آروم سمتش رفت و اونو وارد دهنش کرد، سوکجین با حس دهن گرم نامجون دور عضوش نالید و موهای نامجون رو توی مشتش گرفت. نامجون ماهرانه سرش رو عقب و جلو کرد و بعد از چندتا حرکت دیگه از سوکجین جدا شد و در ظرف لوب رو باز کرد و همسرش رو آماده کرد و درآخر کاندوم رو روی خودش کشید و آروم آروم واردش کرد. سوکجین به ملافه های زیرش چنگ میزد و نامجون درونش حرکت میکرد و ناله های کوتاه میکرد و با برخورد عضو نامجون به نقطه ی حساسش جیغ زد و بازوهای نامجون رو توی دستاش فشرد
_فااااااااک.....جونننننی...آههه...همونجا.....خودشه......آره.....همینه.....آههههه.....هممممم.....ااااااههه
نامجون ضرباتش رو شدید تر کرد و محمکتر و سریعتر به اون نقطه ضربه زد و در آخر هردو باهم به اوج رسیدند. نامجون آروم از جین بیرون کشید و کاندوم رو داخل سطل انداخت و بعد از پاک کردن شکم جین کنارش دراز کشید و بغلش کرد و بوسیدش
_جیننا.....تو فوق العاده ای....عاشقتم عزیزم
جین سرش رو به سینه ی لخت نامجون مالید و گفت
_نامجووووونا؟!....میخوام یه چیزی بهت بگم
نامجون پتو رو روی خودشون بالاتر کشید و کمر جین رو نوازش کرد و گفت
_چیه عزیزم....اتفاقی افتاده؟!
_چیزه....میدونی....میخواستم بگم من باردارم....دیروز پیش دکترم بودم...سه هفتمه
نامجون دست از نوازش کمر جین کشید و با شوک بهش نگاه کرد و لبخند زد
_شوخی میکنی؟!....چطور ممکنه؟!....ما ازش جلوگیری کردیم.....مگه نه؟!
جین به علامت منفی سرتکون داد و گفت
_نه نامجونا.....جدی میگم من باردارم.....و مطمئنم تقصیر توعه که اون دفعه تاریخ مصرف اون کاندوم کوفتی رو چک نکردی.....ولی اشکال نداره من میخوام نگه ش دارم
_مطمئنی؟!....تو دیگه مثل قبل نیستی....سر به دنیا آوردن دوقلو ها کلی اذیت شدی....سنت بالاتر رفته عزیزم.....خطری تهدیدت نمیکنه؟!
_نه جونی....نگران نباش....با دکترم حرف زدم....گفت اشکالی نداره....فقط باید توی ماه های آخر استراحت مطلق کنم.....من فقط نگران اینم که یونگی باهاش کنار نیاد....اون هنوزم با ته هیونگ و جیمین کنار نیومده
نامجون دوباره جین رو نوازش کرد و بوسیدش و بهش لبخند زد
_نگران نباش جینا...من درستش میکنم....حالا بخواب
جین سر تکون داد و خودش رو تو ی بغل نامجون جابجا کرد و آروم چشم هاش رو بست.
روز ها به سرعت میگذشتند و شکم سوکجین کم کم بالا اومده بود و بیشتر صبح ها با حالت تهوع از خواب بیدار میشد و موقع غذا پختن حالش بد میشد و عق میزد. نامجون حواسش به جین بود و مدام خوراکی های جور و واجور براش میخرید و سعی میکرد بیشتر با جین و بچه ها وقت بگذرونه. جین سعی میکرد بارداریش رو از بچه ها مخفی کنه و تا حدودی موفق شده بود. نامجون مثل هر شر در رو با کلید باز کرد و وارد خونه شد، سوکجین مشغول آشپزی بود و یه لحظه احساس کرد حالت تهوع داره سریع وارد سرویس بهداشتی شد. یونگی که چند وقتی بود پدرش رو زیر نظر گرفته بود با اخم از آشپزخونه خارج شد و سمت اتاقش رفت.
نامجون ته هیونگ و جیمین رو بوسید و سمت سرویس بهداشتی رفت که همون لحظه جین ازش خارج شد، نامجونی نگران نگاهش کرد و حالش رو پرسید
_خوبم جونی...کی اومدی؟!....بیا شام حاضره
نامجون پیشونی همسرش رو بوسید و بعد از شستن دست ها و عوض کردن لباساش پشت میز کنار جین نشست و به جای خالی یونگی نگاه کرد.
_ یونگی کجاست؟!...شام نمیخوره؟!
جیمین با دهن پر به پدرش نگاه کرد و از صندلیش پایین پرید و گفت
_جیمین....هیونگ رو صدا میزنه.....هیونگ شام بخوره
جیمین سمت اتاق یونگی رفت و جلوی در ایستاد و یادش اومد که یونگی دوست نداره بدون اجازه وارد اتاقش بشن. بنابراین دستای کوچولوش رو بالا آورد و در زد و منتظر شد
_هیوووووونگ؟!....جیمینی بیاد تو؟!
یونگی با شنیدن صدای جیمین کلافه از جاش بلند شد و در اتاق رو باز کرد و گفت
_چی میخوای فسقلی؟!....اون قل روی اعصابت کو؟!
_یونگی هیونگ....بیا شام بخور.....شام نخوری گشنه میمونی....بیا
جیمین با دستای کوچولوش دستای یونگی رو گرفت و با خودش کشید وسط راه یونگی جیمین رو بغل کرد و بوسیدش و باهم سمت آشپزخونه رفتند.
یونگی جیمین رو کنار پدرش روی صندلی نشوند و بهش سلام کرد و خودش هم کنار هوسوک نشست ، جیمین با ذوق غذاشو میخورد و به یونگی که با غذاش بازی میکرد نگاه کرد و گفت
_هیونگ.....خوب بخور مثل آپا جین چاقالو بشی....
به شکم جین اشاره کرد و خندید و ته هیونگ با چشم های گرد به شکم جین که یه کم برامده شده بود و دیگه تخت نبود نگاه کرد و با خنده و جیغ و داد حرف جیمین رو تکرار کرد
_هیوووونگ.....بخوووووور......مثل آپا چاقالو بشی.....آپا چاقالو.......هیونگ چاقالو.......چاقالو.....چاقالو
یونگی چنگالش رو توی بشقابش انداخت و واقعا از دست ته هیونگ کلافه شده بود با خشم نگاهش کرد و گفت
_خفه شو اینقدر الکی سر و صدا نکن....آپا از غذا خوردن زیاد چاق نشده....قراره یه بچه ی زشت مثل تو بیاره...حالاهم دهنت رو ببند
ته هیونگ با شوک به یونگی نگاه کرد و زد زیر گریه و اشک هاش پایین اومدند و نامجون سریع بغلش کرد و به یونگی چشم غره رفت و سوکجین احساس تنگی نفس میکرد. نامجون موهای ته هیونگ رو نوازش کرد و اشک هاش رو پاک کرد و سعی کرد آرومش کنه
_هییییش....عزیزم....هیچی نیست.....گریه نکن....هیونگ منظوری نداشت قربونت برم
ته هیونگ پیراهن نامجون رو توی مشت کوچولوش گرفته بود و گریه میکرد و هیچ جور اشک هاش بند نمی اومدند
_آپا.....هیونگ....از.....من بدش میاد....منو تو اتاقش راه نمیده....بهم گفت زشت....جیمین رو بیشتر دوست داره
نامجون اشک های ته هیونگ رو پاک کرد و گونه ش رو بوسید و بالاخره ته هیونگ آروم تر شد و دوباره روی صندلیش نشست. هوسوک با تعجب به والدینش نگاه کرد و دیگه صبرش تموم شده بود و پرسید
_واقعا.....آپا جین بارداره؟!.....یعنی....قراره....دوباره داداش دار بشیم؟!......وای این عالیه
هوسوک ذوق کرد و توی جاش تکون خورد و ته هیونگ رو که آروم شده بود رو بوسید و خوشحالی کرد.
نامجون خواست حرفی بزنه که یونگی به هوسوک پرید و سرش غر زد
_کجای این خوشحالی داره پابو؟!....کوری یا واقعا خودت رو زدی به کوری؟!....باردار بودن آپا چیز خوبی نیست وقتی قراره اذیت ها و سر و صدا و ور ور بچه توی این خونه بیشتر بشه.....وقتی قراره توجه آپا کمتر از این بشه بهمون.....وقتی قراره آپا مثل قبلا نزدیک دو سه ماه توی تخت بخوابه تا یه موجود رو اعصاب مثل اینارو به دنیا بیاره....تو شاید خوشحال باشی ولی من ترجیه میدم خونه رو قبل از اضافه شدن عضو هفتم ترک کنم
یونگی از جاش بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد و جین اشک هاش پایین اومدند و جیمین دیگه طاقت نیاورد و از صندلیش پایین اومد و سمت جین رفت و پاهاش رو بغل کرد
_آپا گریه نکنه....هیونگ پسر خوبی میشه
نامجون از جاش بلند شد و سمت اتاق یونگی رفت و در زد و وارد اتاقش شد، یونگی پشت به در روی تختش دراز کشیده بود و پتو رو تاروی سرش بالا کشیده بود. نامجون بهش نزدیک شد و روی تختش نشست و پتو رو از روی سرش برداشت و موهای مشکی رنگ پسرش رو نوازش کرد
_یونگیا....پسرم....یه لحظه به من نگاه کن....باهات حرف دارم عزیزم
_آپا دست از سرم بردار نمیخوام حرف بزنم
_ولی من میخوام باهات حرف بزنم....تو پسر بزرگ منی و من خیلی بهت امیدوارم....سوکجین بارداره و الان خیلی حساس تر از قبله....یه کم مراعات حالش رو بکن....تو اونقدر هاهم که میگی از دوقلو ها بدت نمیاد درسته؟!....قبول دارم که ته هیونگ پر سر و صداعه و خونه رو مدام روی سرش میزاره.....ولی خیلی بچه ی شیرینیه...نگران توجه منو جین نباش عزیزم....با اومدن عضو جدید به خانواده مون قرار نیست توجه مون به شماها کم بشه...تو بخاطر اون کنسرت اون رپر که باهم نرفتیم ناراحتی درسته؟!
یونگی که الان توی جاش نشسته بود سرتکون داد و بغض کرده بود و حرف نمیزد و نامجون بغلش کرده بود و نوازشش میکرد
_نگران نباش پسرم....میخوای همه ی بلیت هاش رو برات بگیرم؟!....یا نه اصلا...برم خودش رو بگیرم برات بیارم؟!....میخوای
یونگی سرتکون داد و سرش رو توی سینه ی پدرش مخفی کرد و گفت
_من پولت رو نمیخوام آپا....من وقت و توجه ت رو میخوام.....میدونم تو جراحی و سرت به عنوان ریس و جراح توی بیمارستان خیلی شلوغه....ولی....همه ی همن سن هام با پدرشون وقت میگذرونند و منو تو خیلی از هم دوریم....آپا جینم که دیگه نگو....مدام در حال جمع کردن گند کاری دوقلو هاست
_پس تو برای همین اینطوری میکنی آره؟!....پسر احمق من....من همیشه برای شماها وقت دارم....این حرف رو دیگه نزن....الان پاشو بیا شامت رو بخور اینقدرم به ته هیونگ گیر نده اون بچه س....نمیفهمه که
یونگی از پدرش جداشد و با هم از اتاق خارج شدند. یونگی به جین که چشم هاش از اشک خیس بود نزدیک شد و بغلش کرد و آروم زیر گوشش گفت
_ببخشید آپا نمیخواستم اذیتت کنم...
جین پسرش رو نوازش کرد و روی موهاش رو بوسید و یونگی ازش جدا شد و کنار ته هیونگ نشست و بهش لبخند زد
Reyhoon

one shot: BTSWhere stories live. Discover now