┨Chapter 1├ Byun Beakhyun

2.5K 238 18
                                    

-بله قربان..همین الان فرمان شما انجام میشه

صدای افسر جوان و با نشاط در اتاق پیچید و بعد از کوباندن پاهایش به یکدیگر و احترام نظامی،به همراه پرونده های ارجائی سمت بخش عملیاتی دایره جنایی راه افتاد.

بخاطر دیدن دوباره بخش ,بیشتر افسر درجه دارش،هیجان زیادی سرتاسر بدنش را پر کرده بود.قلبش کمی,فقط کمی با هیجان میزد و از بینی نفس میکشید.لبخند کمرنگی هم روی لبانش نشسته بود که دندان های جلویی سفیدش را به چشم میکشید.

لبه ی کاغذ های پرونده زیر دستش را کمی فشرد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد.با صدای گوشی اش،سرخم کرد و سعی کرد گوشی را با یک دست از جیب شلوارش بیرون بکشد.

با چانه , پرونده ها را نگه داشت و سعی کرد قفل صفحه اش را باز کند،در همین حال پیچ آخر راهرو را رد کرد.طبق محاسباتش الان باید با درب شیشه ای روبرو میشد.مثل همیشه...

چند قدم جلوتر رفت و ایستاد.کمی که گذشت، قدم هایش را از سر گرفت و همزمان پیام گوشی اش را باز کرد
(برای ناهار دیر نکن...کار امروزمون سنگین تره حواست باشه )

ابرویی بالا انداخت و به زحمت سعی کرد کلمه ای بنویسد و آن را ارسال کند.همین که سربلند کرد تا جلویش را نگاه کند، بخاطر شدت ضربه ای که به تنش وارد شد، تعادلش را از دست داد و پرونده ها از دستش رها شد و محکم روی زمین افتاد.بدون آنکه متوجه باشد گوشیش زیر میزی سر خورد.

نگاهی به برگه های رقصان درهوا انداخت و لب پایینش را گاز گرفت.همه چیز در یک چشم بهم زدن اتفاق افتاد.تمام پرونده ها درهم و قاطی شده بود.آهی عمیق کشید و روی زانوانش نشست.سخت مشغول جمع کردن برگه ها بود وزیر لب به خودش لعنت میفرستاد..زمانش داشت کوتاه و کوتاه تر میشد و به زمان نهار نزدیک تر و او باید وقتش را با جمع کردن برگه ها تلف میکرد.

کسی کنارش نشست و درحالی که عذرخواهی میکرد,درجمع کردن برگه های پخش شده کمکش کرد.توجهی نکرد ,با سرعت برگه ها را بین چنگش میگرفت که باعث چروک شدن بعضی از ان ها میشد.زیادی عجله داشت!!

فرد کناریش چنگی به دستش زد و برگه ها را از دستش بیرون کشید. درحالی که برگه ها را در دستش مرتب میکرد با تعجب ادامه داد:

-خیلی هولی,اینطور کارتو چندبرابر میکنی,بذار من برات جمعشون کنم,بازم میگم متاسفم که بهت خوردم

پسرک با تمام دقت برگه ها را جمع کرد و به دستش داد و بازهم عذرخواهی کرد.

با عجله تعظیمی سرسری کرد و برگه ها را در دست گرفت و وارد بخش شد.قبل از اینکه به فردی که چرخ دستی را هول میداد برخورد کند,خودش را عقب کشید و نفسش را محکم بیرون داد.

بین شلوغی و هرج و مرج بخش,نگاهش روی اتاقک شیشه ای ته سالن,خیره ماند.لبخند دندان نمایی زد و برگه ها را محکمتر در آغوشش فشرد.با قدم های بلند و سریع خودش را به در اتاق رساند.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ