┨Chapter 17├ crazy heart

554 144 14
                                    

دکتر در را باز کرد و وارد اتاق شد.معرکه ای که این فرمانده درست کرده بود را شنیده بود.نگاهی به اتاق ساکت انداخت,فرمانده ی دیوانه این بیمارستان,روی صندلی کنار تخت نشسته بود,بی هیچ پلک زدنی به بیمار روی تخت خیره شده بود.چشم هایش سرخ سرخ بود و از سرما بخودش میلرزید.

دکتر در را پشت سرش بست و وارد اتاق شد.تا وقتی فرمانده کنار تخت نشسته بود, کاری به کارش نداشت.

صندلی دیگری را جلو کشید و روبروی فرمانده سمت دیگر تخت نشست. حتی حضورش باعث نشد فرمانده نگاهش را از روی بیمار روی تخت بگیرد

-فرماندشی؟

سهون سرش را بلند کرد و به پزشک نگاه کرد

-اگه فرماندش باشم به حرفم عمل میکنه؟

-طبیعتا

-پس چرا هرچی دستور دادم بلند شه سرپیچی کرد؟

-میدونی چی سرش اومده که نتونست به دستورت عمل کنه؟

چشمان غمزده و سرخ فرمانده,نفسش را گرفت.اشاره ای به جسم بیجان روی تخت کرد

-اون یه فرمانده و سرگروه مسئولیت پذیره,جون هفتاد نفر از افرادشو نجات داد اما خودش به اینحال افتاد

سهون پوزخندی زد و با انگشتش چند ضربه ای به سر جونگین زد

-اون فقط یه احمقه!

-بدنش مقاومت خیلی خوبی داره,حتی با وجود خونریزی داخلی خیلی زود علائم حیاتیش به حالت طبیعی برگشت!! بخاطر موج انفجار از ارتفاع بلندی سقوط کرده,انگار طناب از دستش در رفته و اینطور شده!!

سقوط کرده بود؟

جونگینش از ارتفاع بلندی سقوط کرده بود؟

بدنش مقاومت خوبی نداشت,انگیزه بزرگتری داشت

-حالا چه اتفاقی میفته؟

-باید منتظر بهوش اومدنش باشیم,طبق عکس های ما نخاعش اسیب دیده و به احتمال زیاد توی حرکتش مشکل پیدا میکنه

-مشکل؟یعنی چی؟اون فقط یکم از بلندی افتاده,همین!!

پزشک بخوبی ترس و نگرانی را در صورت فرمانده میدید.اگر به حرف هایش ادامه میداد و از احتمالات دیگری حرف میزد,مطمئنا جان میداد

-فقط باید منتظر بهوش اومدنش باشیم

-کی بهوش میاد؟

-اون بخودش بستگی داره,چقدر بخواد بجنگه!

سهون با بلند شدن پزشک دستش را سمت تفنگش برد

-لازم نیست,من باهاشون حرف زدم,میتونی کنارش باشی!کمکش کن بهوش بیاد

دکتر از اتاق خارج شد,سهون نگاهی به در بسته و پرده های کشیده اش انداخت و بعد به جونگین خیره شد.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Where stories live. Discover now