┨Chapter 3├ Who are you?

628 157 58
                                    

چهار سال بعد

زمان: حال

ساعت: چهار و بیست دقیقه

صدای بوق مکرر دستگاه در اتاق میپیچید,هر ازگاهی خط سبز رنگ بالا و پایین میشد و نشان میداد که,بیمار روی تخت هنوز نفس میکشد.پنجره کمی باز بود و پرده را دست به دست میکرد.

پنجره ی باز و عطر سرد داخل اتاق نشان دهنده ی حضور افسر جوانی بود که جلوی پنجره مشغول تماشای ستاره های شب بود یا شایدهم مشغول چیز دیگری بود!

قامت بلند افسر با لباس نظامی سرمه ای رنگ,از جلوی پنجره حرکت کرد و جلوی تخت بیمار ایستاد. دستانش را پشت کمرش گره زد و بصورت زخمی بیمار خیره شد.کبودی ها بخوبی روی گونه و زیر چشمش دیده میشد.رد زخم سرخ و خون دلمه بسته هم را بخوبی تشخیص میداد.

کمی روی تخت خم شد و بیشتر به صورت پسرک خیره شد,چندماهی میشد همینطور بیهوش روی تخت افتاده بود.دل افسر جوان اصلا راضی نمیشد تهمت هایی که درباره این پسر زده بودند را باور کند.

نمیتوانست باور کند صاحب همچین چهره ای دنبال قتل او باشد!بیشتر روی صورتش خم شد. هنوز هم میتوانست ان شب بارانی را بیاد بیاورد که چطور ماشینش را تعقیب میکردند و دنبال گرفتن جانش بودند! بخاطر بیاد اوردن ان صحنه اخم پررنگی بین ابروانش جا خوش کرد.

-بهتره که بیدار شی!زیادی استراحت کردی!فکر کنم هنوز اینجا کار داشته باشی بلند شو!تا قبل از اینکه تبدیل به قاتلت کنن!

صدای قدم های افسر جوان در اتاق پیچید و لحظه ای بعد چیزی جز عطر سرد توی اتاق جا نماند و همین عدم حضور,باعث شد,صدای بوق دستگاه بلند شود.پرستارها با عجله وارد اتاق شدند.

افسرجوان بیخبر از غوغای داخل اتاق دور و دورتر میشد و داخل اتاق پرستارها برای زنده نگه داشتن پسرک جان میکندند.افسر جوان از زندگی خسته شده بود و پسرک برای زندگی تلاش میکرد. افسر جوان خسته از سوالات و پسرک دنبال جواب ان ها بود.

در بین تلاش های پرستاران,در بین تلاش های پسرک,لحظه ای همه چیز از کار ایستاد چون قلب پسرک نزد! لحظه ای دست پسرک از زندگی جداشد و بین زمین و هوا معلق ماند و تنها صدای آشنایی که در گوشش پیچید باعث شد,قلبش دوباره بزند.

قلب پسر که زد,چشمانش تقلا کردند باز شوند! قلبش که زد,انگشتانش تقلا کردند حرکت کند,قلبش که زد لبانش سعی کرد اسم خاص زندگیش را صدا کند,که بخاطر این اسم دوباره نفس بکشد,در هوای او نفس بکشد,که دوباره ببیند!

قلبش زد و به زندگی برگشت! قلبش زد و پلک هایش لرزید .قلبش زد و چشمانش را باز کرد!
قلبش زد و زمزمه کرد.

-چان!

.

.

.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Where stories live. Discover now