┨Chapter 12├ where are you beak?

466 135 58
                                    

-درو بشکن

-چی؟

سهون متعجب به زنی که همسر کمیسر پارک بود خیره شد.این خواسته معقول نبود

-کری؟ میگم درو بشکن, انقدرفهمیدنش برات سخته؟

سهون زیر لب لعنتی به تام فرستاد و چند قدمی عقب رفت و محکم با شانه اش به در کوبید.در با صدای بلندتر باز شد و محکم به دیوار خورد.اول جه هی وارد خانه شد بعد,سهون و بقیه افرادش هم وارد خانه شدند.

جه هی نگاهی تحقیر امیز به خانه ی ساده و کوچک سازمانی انداخت.خیلی زود توانست بازمانده های ساندویچ کره ی بادام زمینی را که نصفه گاز زده شده بودند,تشخیص دهد.سری تکان داد

-پس ماموریت فوری چانیول تو بودی؟؟

خشم عجیبی سرتاسر بدنش شعله میکشید و با همین خشم میتوانست درجا او را بکشد.نه! کشتن نه! باید زجر کشش میکرد.کشتن کافی نبود! نگاهش را چرخاند تا پسرک عاشق پیشه لعنتی را پیدا کند.او بالاخره زهرش را ریخته بود و چان را بخودش جلب کرده بود.زن نبود اگر متوجه تغییرات مردش نمیشد.

حتی فکر بودن این پسر کنار چانیول,نگاه کردنش چشمانش,نوازش موهایش, مهربانیش,غذا خوردن دونفری نابودش میکرد.خیلی طول نکشید حجم جمع شده کنار گلدان صورتی را تشخیص داد.

مطمئنا خودش بود.با موهای مشکی براقش یا دستان ظریفش که هنوز دور زانوهایش حلقه کرده بود,خودش بود.همان پسری که چهار سال برایش ارامش نگذاشته بود و هر لحظه ی این چهار سال را در ترس طی کرده بود,خودش بود.

بکهیون از وقتی چانیول رفته بود,یکسره کنار گلدانش نشسته بود و به گل های صورتیش خیره شده بود.حتی از ساندویچ هایی که درست کرده بود نخورده بود.

چانیول که رفته بود هوای خانه سردتر شده بود,انگار دلش از تنهایی یخ زده بود.بارها و بارها لبش را گزیده بود و بارها و بارها در خودش مچاله شده بود.
دست خودش بود,حس افتضاحی داشت,پاهایش را بیشتر در خودش جمع کرد,چشمانش را بسته بود و زیر لب چیزی برای خودش میخواند تا بیشتر احساس تنهایی نکند.

جه هی خشمش را رها کرده بود.
انگار با دیدنش,خون جلوی چشمانش را گرفته بود.

اینکه چانیول موهای این پسر را لمس کرده بود,بین انگشتانش نوازش داده بود,دیوانه اش میکرد.کیفش را باز کرد و از داخلش قیچی بیرون کشید.اگر اینطور بود این موها نباید وجود میداشت.به سه مرد کناریش با سر اشاره کرد دستانش را بگیرند.با قدم های بلند سمت بکهیون که حالا شکه به دو مرد بالای سرش نگه میکرد,راه افتاد.

صدای تق تق کفشهایش در سالن خالی خانه میپیچید.جلوی بکهیون رسید,خم شد و تکه ای از موهای مشکیش را بین چنگش گرفت

-مشتاق دیدار بیون بکهیون

این صدا..

این صدا اذیتش میکرد.ضربان قلبش ناخواسته تند شد و گلویش خشک.. نفس هایش کوتاه شد و چشمانش گشاد..ترس بدی در دلش افتاده بود.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora