┨Chapter 2├Beakhyun's secret love

726 175 30
                                    

با وجود پانسمان شدن دستش و بیرون اوردن تیر هنوز درد طاقت فرسایی در بازویش حس میکرد و شنیدن حرف های مافوقش,کمی ازارش میداد.با بیحوصلگی پلکی زد و سری تکان داد.

-افسر پارک اگه با این ریسک شکست میخوردی  چه حرفی برای گفتن داشتی؟میدونی با چه افرادی باید روبرو میشدی و جوابگوی چند نفر باید میبودی؟

چرا انقدر یک چیز را تکرار میکرد.دندان هایش را روی هم فشرد تا خشمش را کنترل کند.

-بله قربان اما الان نتیجه چیز دیگه ای هست,پس چرا این بحثا رو تموم نمیکنید؟

-برای اینکه بفهمی سرخود تصمیم گرفتن تا کجا میتونست پایین بکشونتت.متوجه هستی چه خطری کردی؟

-اینو از وقتی اینکارو شروع میکردم,میدونستم,ما کار پرخطر و ریسک پذیری داریم فرمانده کیم پس عادیه که خطر کنیم

-این شامل خودته,نه افراد زیر دستت که جونشون دست توئه,میفهمی؟

-میتونم برم؟

نگاه فرمانده مقابلش از تعجب پر شد و سعی کرد حرفی بزند اما نتوانست. افسر پارک احترامی گذاشت و اتاق را ترک کرد.صدای فرمانده کیم هنوز در گوشش بود.سرش را تکان داد و اخمی کرد.

بدون توجه به افرادی که هرچند قدم سلام نظامی میدادند مسیرش را تا اتاقش ادامه داد و درب اتاق را پشت سرش قفل کرد.کلاه روی سرش را از جالباسی اویزان کرد و دستی لای موهای خیسش کشید.
برایش مهم نبود حتی اگر سرما میخورد،انقدری خسته بود که حوصله چیزی را نداشت.

در کارش ادم ریسک پذیری بود اما انگار این به مزاج بقیه خوش نمیامد که اینطور مواخذه اش میکردند.طبق عادت همیشگیش خودش را روی کاناپه انداخت.بدون اینکه چشم هایش را باز کند دستانش را در سینه جمع کرد.مغزش خسته تر از آن بود که به نرمی بیش از حد زیر سرش توجه کند.

داروی موضعی برای ارام کردن درد،کمی گیج و منگش کرده بود.تنها ذهنش را خالی کرد و سعی کرد استراحتی کند.روز خسته کننده و پرفشاری بود، ماموریت مهمی را تمام کرده بود

•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•

با صدای بسته شدن درب اتاق از خواب پرید.
با ترس چشمانش باز شد.چقدر خوابیده بود؟
اصلا چطور خوابش برده بود؟
بخاطر ناگهانی بیدار شدنش قلبش از ترس روی دویست میزد.احتمالا کمیسر برگشته بود،مطمن بود چشمانش پف کرده بود.

اگر بخاطرش چیزی میپرسید جوابش را چه میداد؟نمیخواست با این چهره با او روبرو شود.

قبل از هر حرکت دیگری,سنگینی چیزی روی پایش باعث شد دستانش در هوا خشک شود.میتوانست قسم بخورد تپش قلبش متوقف شد وقتی سنگینی سر افسر راروی پایش حس کرد.

به زحمت سعی کرد تا تنفس قطع شده اش را برگرداند.
نگاهش با گیجی روی صورت مقابلش میچرخید اما مغزش چیزی را که میدید تحلیل نمیکرد.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Where stories live. Discover now