┨Chapter 16├Kim jongin

604 141 24
                                    

جونگین نگاهی به راهروی خالی انداخت و با دستش به بقیه افرادش اشاره کرد,دنبالش بیایند. آستین بلوز سفیدش را تا ساعد بالا داده بود,کت ضد گلوله تنش کرده بود و تفنگش را بین دو انگشتش میفشرد.تا الان افراد زیادی را دستگیر کرده بودند اما درک نمیکرد چرا این قسمت ساختمان انقدر خالی بود.

ستون های بتنی بزرگ وسط سالن کار گذاشته شده بود.جونگین بدجور دلشوره داشت.یچیزی درست نبود! این طبقه نباید انقدر ساکت و خالی میبود.

-قربان!! تمام ستون های اینجا بمب گذاری شدن

قلب جونگین ایستاد

-برگردییین!!همین الان,نیروهایی که جلو رفتن برگردن!! برگردیییییییییییین!

نیروهایش که جلوتر رفته بودند صدایش را نمیشنیدند.جونگین سر افرادش فریاد زد

-برگردین!همین الان!

خودش با عجله سمت جلو دید.باید افرادش را برمیگرداند.جانشان در خطر بود.نمیگذاشت همینطور بخاطر بی احتیاطی او,پر پر شوند

-فرمانده برگردین!جلوتر نرین

اهمیتی نداد,سرعت دویدنش را بیشتر کرد.موهایش درهم و اشفته شده بود و نفس نفس میزد

-نیروهای گروه سوم,همین الان این طبقه رو تخیله کنین

به پنجره های شکسته و طناب های اویزان رسید. نیروهایش هنوز خیلی دور نشده بودند

-همین الان اینجا رو تخلیه کنین!!زود!!تا بالگردها نرفتن

با دستش نیروها را سمت بیرون هدایت کرد و از طرفی نگاهش روی ثانیه شمار بمب ها بود...

15...14..13...

-زودتر!عجله کنین

.12...11...10...

چندین نفر اخر را هم بیرون هدایت کرد.نگاهی به ثانیه شمار انداخت

.9...8...7...6...

چند قدمی عقب رفت و سمت پنجره دوید,طناب را بین دستانش گرفت,شانه و پهلوهایش بخاطر شیشه شکسته زخم برداشت و همزمان بمب ها منفجر شدند.ساختمان در عرض ثانیه ای هوا رفت.شعله های اتش سمت اسمان تاریک شب سرک میکشیدند و دود سیاه غلیظی به هوا میرفت.

بخاطر انفجار بمب ها و موج انفجار, طناب از بین دستانش رها شد و سمت پایین سقوط کرد.اخرین لحظه چشمان بسته سهون در ذهنش نقش بسته بود

- خفه شو جونگین,..مثل همیشه برگرد-

•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•ꕥ||ꕥ•

بکهیون را که در اغوشش مچاله شده بود و میلرزید را روی کاناپه گذاشت و کتش را از روی بک برداشت.

سمت کتش رفت و پیراهن و شلوار مشکی ای بیرون کشید,تمام راه خودش بک را بغل گرفته بود و به درد زیاد پایش توجه نکرده بود.سعی کرده بود بک را خوب بپوشاند تا کسی بدنش یا پاهای سفید و زیبایش را نبیند.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Where stories live. Discover now