┨Chapter 14├I let you go jaehee

463 137 4
                                    

سهون پای راستش را دراز کرد و به پسری که گوشه ی اتاق در خودش مچاله شده بود,خیره شد.از وقتی بهوش امده بود,سکوت کرده بود و حرفی نمیزد.ا نگار دنیایش فرق داشت.چشمانش بی رنگ شده بود.سهون گلویش را صاف کرد

-تو بیون بکهیونی..نه؟ همونی که متهم به قتل کمیسر پارک بود؟ اما الان عاشقشی؟ بخاطر همین اون زن اینطور باهات برخورد میکنه؟

بکهیون هیچ جوابی به سوالاتش نداد.تنها سرش را سمتی چرخاند.انگار حرف ها و صدای سهون ازارش میداد

-تو قبلا پلیس بودی؟پس چطور به اینجا رسیدی؟ حتی جون کمیسرم نجات دادی؟!!

سهون کمی خودش را سمت بکهیون کشید

-صدامو نمیشنوی یا نمیخوای جواب بدی؟

چانه ی بکهیون را با فشار سمت خودش چرخاند و در چشمانش خیره شد.نگاهش بی حس بود.نفسی کشید و کمی بیشتر چانه اش را فشرد

-چرا سکوت کردی؟جواب منو نمیدی؟ببین بیون بکهیون من یه پلیسم میتونی به من اعتماد کنی,میشه؟

بکهیون صورتش را از بین دست سهون بیرون کشید و بیشتر در خودش مچاله شد.اصلا چرا باید عاشق کمیسر میبود؟
این عشق چیزی جز درد و رنج برایش نداشت پس چرا باید عاشقش میماند؟
اینهمه سختی و درد برای چی؟
زندگیش را سخت کرده بود برای چی؟

راحت میتوانست از عشقش دست بکشد,پس چرا انقدر پافشاری کرده بود؟ چرا انقدر مقاومت کرده بود؟ عشقی که برایش اشک داشت و لبخندش را پاک کرده بود هویت و شخصیت و حافظه اش را گرفته بود,برای چه باید نگهش میداشت؟

خسته شده بود.بعد از اینهمه عاشقی الان خسته شده بود,انگار به پوچی رسیده بود.خودش و احساسش را درک نمیکرد.

همینجا میخواست بار این احساس را کنار بگذارد. میخواست کمی فقط کمی عاشق نباشد.اینهمه جنگیده بود.اینهمه رقابت کرده بود.اینهمه عاشقی کرده بود.حالا خسته بود.

حالا میخواست این ها را کنار بگذارد.دیگر نمیکشید که درد بکشد.قلبش دیگر نمیکشید ناراحتی بکشد. تحملش کم شده بود.

چرا تا الان عاشقش مانده بود؟ چرا تا الان...سوال هایش تمامی نداشت.همه چیز از گذشته به ذهنش هجوم اورده بود,چرا با یک دختر زندگی نکرده بود و خودش را پای همچین عشقی سوزانده بود؟ راحت میتوانست الان صاحب خانواده یا بچه ای باشد.از همه چیزش زده بود.

صدای سهون ازارش میداد.گوش هایش را با هردو دست پوشاند.بسش بود.هرچه تا الان شنیده بود و دیده بود بسش بود.بک خسته بود. بک خیلی خیلی خسته بود.

میخواست استراحت کند بیخبر از قلبی که با تمام وجود برایش میتپید.بی خبر از قلبی که حالا برای او شده بود,بیخبر از قلبی که جای خستگی او هم عاشقی میکرد.

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Where stories live. Discover now