┨Chapter 15├the Savior

535 134 24
                                    

-برو! برو! سریعتر

سهون خودش را داخل ماشین پرت کرده بود و حالا سر راننده فریاد میکشید.با یک دست پهلویش را گرفته بود تا بیشتر خونریزی نکند.تمام بدنش بی حس شده بود.

حق با تام بود اشتباه کرده بود,این دارو بیش از حد قوی بود,اگر شانس نیاورده بود و سرنگ را پیدا نکرده بود و کمی از ان را داخل رگ تام خالی نکرده بود,الان جنازه ش هم پیدا نمیشد.

عرق های ریزی که روی پیشانیش تشکیل شده بود,از روی پیشانیش سر میخورد و از کنار گوشش رد میشد و پایین میریخت.

چشمانش را بزور باز نگه داشته بود,باید خودش را به اداره میرساند,عجیب بود جز تام کسی در خانه نبود.این نگرانش کرده بود.

دستش را محکمتر روی پهلویش فشرد,فراموش کرده بود تام همیشه چاقوی کوچکی با خود دارد.درد را بخاطر این فراموشی کشیده بود,پهلویش بدجور میسوخت

-اداره پلیس مرکزی! سریعتر لطفا,خواهش میکنم! سریعتر

-شما باید برین بیمارستان جناب

-نه,الان برین اداره مرکزی ,همین الان

راننده سری تکان داد و سرعتش را بالا برد.سهون ناله ی ارامی زیر لب کرد.سرش را چندبار به پشتی صندلی کوباند.تمام اعضای بدنش از درد متلاشی میشد,اینبار جونگین دنبالش نیامده بود,پس اینبار او باید دنبال جونگین میرفت.

اشکی از گوشه ی چشمش پایین ریخت.بدجوری داشت اذیت میشد,فقط کافی بود تا اداره صبر کند.

جونگین انجا بود.جونگین مثل همیشه بود.نفسی کشید و لبش را گزید.روی صندلی از درد به خودش میپیچید و دعا دعا میکرد سریع تر برسند.نگاهش به خیابان و ساختمان ها بود تا مسیر اشنایی پیدا کند.

چرا راه انقدر طولانی بنظر میرسید؟خیلی فشار رویش بود,کم کم داشت کم میاورد.نفس هایش بخاطر درد تکه تکه شده بود.

-قربان!رییس پارک خواستن برین اتاق ردیابی

جونگین سری تکان داد و پرونده ی ابی رنگ را از روی میز برداشت. نمیخواست چانیول را با اینحالش تا اینجا بکشاند,اما چانیول کنجکاوتر و حساس تر از چیزی بود که فکر میکرد.

راهروی اول را رد کرد,این مسئله بیش از حد کش امده بود و عجیب بود.اصلا متوجه نمیشد جه هی یا سهون در صحنه ی جرم چکار میکردند!سهون کجا بود؟اصلا جواب تماس هایش را نمیداد و این جونگین را نگران میکرد.

اگر الان وضعیت اضطراری نبود,خودش دنبال سهون میرفت.منتظر فرصت بود تا بتواند دنبال سهون برود و پیدایش کند.این مدت خیلی نگرانش بود

-افسر کیـــــــــم!افسر کیــــــــم!

سرجایش ایستاد,سمت عقب برگشت,سربازی ترسیده و نفس نفس زنان در راهرو پشت سرش میدوید.ابرویش را بالا داد

" Seven Years Of Love You Owe Me " [Complete]Where stories live. Discover now