1

11.4K 1.2K 77
                                    


یک روز خسته کننده دیگه توی مدرسه  تموم شد. کم بودن امگاها حس بدی بهم میده...
تعدادشون توی این جمعیت زیاد تقریبا انگشت شماره.

استفاده از قرص هایی که باعث میشه فرمون هام توی هوا پخش نشه و دونستن امگا بودنم توسط هیچکس حس بد تری بهم میده.
همه فکر میکنن یه بتام... و این دردناکه! اینکه نتونی خود واقعیت باشی و کسی قبولت نداشته باشه، دردناکه.

بعد از جمع کردن کتاب هام و گذاشتنشون توی کیف مشکی رنگم بدون توجه به کسی فقط  مستقیم به سمت دستشویی رفتم.
احساس میکردم قراره معدم از داخل شکمم پرت شه بیرون.

در دستشویی رو سریع باز کردم و سرم بردم جلو تا اگه قرار باشه اسید معدم هم منو ترک کنه حداقل رو لباسام نریزه...

بعد ازین که هیچی ته معدم رو به بیرون پس دادم،از اونجا بلند شدم.
در دستشویی رو باز کردم و به سمت سینک سنگی رفتم تا صورتم رو بشورم.

با تشکر از قابلیت هام صدای پای اشنایی شنیدم، چند لحظه بعد فرمون های جیمین بودند که زیر بینیم پخش شدن.

"هی کوکییی"

سرم رو بالا اوردم و از توی آینه بهش لبخندی زدم.
بعد از دیدن نگاهم فورا شروع کرد به حرف زدن.

"حالت خوبه؟!"

خندیدم

"باید بد باشه؟"

نگاه مشکوکی به سر تا پام انداخت و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت:

"آخه یهو از کلاس زدی بیرون. "

"ربطی داره؟ فقط به دستشویی احتیاج داشتم"

سرش رو بالا پایین کرد و اه کشید. 

"خیله خب زود باش بچه ها منتظرن"

بعد از خشک کردن دستام و درست کردن کیفم روی کمرم، سمتش برگشتم و مثل همیشه اروم لب زدم

"باشه، بریم"

و بعد از اتمام حرفم جیمین دستم رو گرفت و باهم به سمت خروجی مدرسه حرکت کردیم.

وقتی رسیدیم دم در هیچکس نبود و جیمین دستاشو مشت کرد و غرید:

"عوضیا بدون ما رفتن"

به لحنش خندیدم؛ با اون موها رسما یه جوجه رنگی عصبانی بود.
داشت به نامجون زنگ میزد که گفتم:

"میتونیم تاکسی بگیریم"

هوفی کرد و بیخیال شد.

Absolve Where stories live. Discover now