8

4.4K 880 59
                                    

سعی داشتم بخوابم ... ولی هنوزم بعد دو روز حرف پدرم درگیرم کرده... دوروزی که بخاطر هیتم توی خونه بودم.

شروع بدترین روزای زندگیم....با یه اتفاق وحشتناک بود!
لحظه ای که مادرم تفنگو بدست گرفت و تناقضی از گریه و خنده روی صورتش خودنمایی میکرد ، گلوله ای توی مغزش خالی کرد!
هر بار اون لحظه برام یاداوری میشه چشمام خیس میشه...سخته! خیلی زیاد!

وقتایی که همیشه با نوازش هاش از خواب بیدار میشدم جاشو به سردردا و سوزش ‌ها داده.

میز چهار نفره صبحانمون...صورت های خندونشون، همشون الان دردناکه.
کاش بودن...کاش اون روزا برمیگشتن...ولی ، اینها فقط یه "کاش"ـه سادن...

با تقه ای که به در خورد از فکر دراومدم

"جونگ‌کوکی خوابی؟!"

از دروغ هیچوقت خوشم نمیومد و از نگران کردن بقیه متنفر بودم!
نگاهی به صورت پدرم که برعکس خیلی وقت ها خندون بود کردم

"داشتم میخوابیدم ..."

سرش رو بالا و پایین کرد ... انگار برای گفتن حرفش مردد بود ولی بلاخره حرفش رو زد

"میخوای ...نه...میشه بیام پیشت؟"

تعجب کردم! چه اتفاقی داره میوفته...؟

مستقیم به چشم های پدرم زل زدم تا اثری از شوخی پیدا کنم...ولی ... اون جدی بود!

سری تکون دادم و پدرم به داخل اتاق اومد.
فکر میکنم ... بار دوم یا سوم باشه که میاد داخل اتاقم...

"اپا اتفاقی افتاده؟این چند روز عجیب شدین ...مثل همیشه نیستین"

چشماش...براق بود!خیلی زیاد...من میترسم این عجیبه...
کنارم اومد و دستهاش رو اروم دورم حلقه کرد

"جونگ‌کوکی ، من متاسفم که نتونستم توی مهم ترین دوران زندگیت پدر خوبی برات باشم! میتونی منو ببخشی؟"

واقعا چه اتفاقی داره میوفته؟؟
خیسی روی شونم حس کردم که باعث شدم بخاطر شک از جا بپرم!
دستم رو دور پدرم حلقه کردم و گفتم

"پدر ... هردومون زمان سختی رو داشتیم و من تورو درک میکنم ، تو کاری نکردی که من ببخشمت."

سرش رو بیشتر به شونم فشار داد.
با دستام از خودم جداش کردم و موهایی که ترکیبی از سفید و سیاه بود رو به عقب بردم.

"نگفتید اتفاقی افتاده؟"

دستش رو روی شکمش فشار داد و گفت

Absolve Where stories live. Discover now