14

4.5K 829 798
                                    

یک هفته تمام رو پیش تهیونگ بود.
تصمیم داشت که کنار پدربزرگش بره هرچند ازار دهنده بود ولی دودلی بیخیالش نمیشد‌.
نمیدونست چیکار کنه ،
پیش تهیونگ بمونه یا از پیشش بره.

ساق دستش رو از روی چمشهاش برداشت و موهاش رو با هوفی به بالا فرستاد.
به لطف تهیونگ و پنج نفر دیگه حالش خیلی بهتر شده بود.
حداقل بهتر از اون چیزی که چند روز پیش بود.
از روی مبل خاکستری رنگ بلند شد و بعد از صاف کردن تیشرتش سمت اشپزخونه رفت.

لیوان رو در از اب کرد و یک نفس اون رو نوشید.

امروز باید کار های ارث و اسناد رو با وکیل پدرش و همچنین پدربزرگش انجام بده و دیدن اون مرد پیر و ترسناک باعث استرس نچندانش شده بود.

واقعا نمیدونست وقتی انقدر از اون مرد میترسه چرا باید بخواد پیشش بره.
هرچند اگر تصمیمش برای رفتن قطعی میشد؛ تهیونگ نمیزاشت.

ساعت هشت صبح بود و ته خواب.
دوست نداشت بیدارش کنه ولی باید بهش میگفت که داره میره.
نمیخواست تهیونگ بیشتر از این نگرانش بشه.

اروم سمت اتاقش رفت و در رو باز کرد.

ته بالشت رو بغل کرده بود و پاهاش باز بودن.
اب از گوشه دهنش روی بلشت زیر سرش ریخته بود و اون موهای گره خورده و توهم رفته همگی باعث خنده بلندی از سوی جونگ‌کوک شدن.

با بدخلقی طرف دیگه بالشت رو زیر سر گذاشت و با صدای گرفته و بمش نالید

-بزارین بخوابـمم

و دوباره خنده ای از طرف جونگ‌کوک

پسر کوچکتر سمت تخت رفت و روی اون نشست
دستش سمت موهای دیگری رفت و شروع کرد به باز کردن گره های اونها طوری که فشاری به سر ته وارد نشه و درکنارش ماساژ مجانی هم گرفته باشه.

تمام اینها تهیونگ رو به خواب عمیق تری دعوت میکردند ولی اون نمیتونست به این فکر نکنه که اون دست توی موهاش دست جونگ‌کوک یا به اصطلاح جفتشه.
لبخند محوی زد و کمی بالا اومد طوری که گردنش به تاج تخت چسبیده بود.
دستش رو به کمر کوک رسوند و با فشار کمی اونرو به اغوش خودش چسبوند.

کوک در اون لحظات با چشم های گشاد و صورتی نسبتا سرخ از خجالت به سینه ته که با لباس پوشیده شده بود نگاه میکرد.
بعد از لحظات کمی وقتی دید نفس های تهیونگ داره منظم میشه گفت

-گردنت درد میگیره اینجوری

و لبخندی دیگه از سوی ته بخواطر نگرانی کوچک کوک
بعد از خمیازه کوچکی گفت

Absolve Where stories live. Discover now