16

4.2K 712 45
                                    

- من خستمه...من واقعا خستمه. دیگه نمیتونمم نمیتونم ادامه بدم

کوک ضربه ای به سر ته که بلند داد میزد زد و با خنده گفت

-‌ اگه میخوای بری یه دانشگاه درست حسابی درس بخون کیم

تهیونگ با چشم های مظلومش به دستهاش نگاه کرد.
در حالی که لپ هاش رو باد میکرد گفت

-هوف... یه عالمه دیگه مونده

دیگری دستش رو روی موهای اون گذاشت و نوازش کرد.

-زود بخون. مال من که تموم میخوام برم یکم بیرون، درواقع جنگلی که نزدیک اینجاست. توهم تمومش کردی بیا

ته ناله بلندی سر داد و جونگ‌کوک با لبخندی محوی که بر لب داشت از جاش بلند شد و بعد جمع کردن کتاباش یک گوشه و دور کردن جزوش از دست تهیونگ برای تقلب نکردنش، با کوله افتاده کنار تخت از اتاق بیرون رفت.

تهیونگ لبش رو بیرون داد و غر زد

- تنها درس خوندن سخته...چرا کسی اینو نمیفهمه ؟اصلا کوکی چرا رفت بیرون؟ نباید تنها بره...

خودش رو روی تختی که مال جونگ‌کوک شده بود پهن کرد. بالشت سفید بالای تخت رو برداشت و محکم بو کشید، بوی موهای کوکیش واقعا خوب بود، بوی رز و کاکائو میداد و تهیونگ واقعا عاشقش بود!

بیشتر بالشت رو بغل کرد، مثل بچه ای که به عروسکش چسبیده. تهیونگ عاشق کوکی بود. عاشقش بود.

سر درساش برگشت و با دیدن اینکه چیز زیادی نمونده دوباره شروع کرد به خوندن و تند جزوه نوشتن. میخواست بره پیش جونگ‌کوک و هیچ چیز قرار نبود جلوش رو بگیره!

کوک اروم توی اون جنگل اروم قدم میزد.
جوری نبود که حس ناامنی بده، لذت بخش و متفاوت بود.

قدم هاش رو کوتاه برمیداشت تا از اون محیط لذت ببره.
بعد از چند دقیقه نه چندان طولانی
به مکان مورد علاقش رسید.
جای خاصی نبود ولی جونگ‌کوک بخاطر اون رود کوچیکی که میون درختهای بلند و همینطور مه غلیظش عاشقش بود.
کنار تنه یک درخت نشست و کتاب کوچیکش که روش بزرگ نوشته شده بود "هرگز رهایم نکن" رو دراورد و شروع کرد به خوندن از قسمتی که مارک کرده بود.اون اثری غمگین از یکی از نویسنده های مورد علاقه کوک بود که به زیبایی غم رو توی کتاب گنجونده بود.

اولین بار نبود که اون کتاب رو میخوند ولی مثل دفعات قبلی از خواندنش لذت میبرد.

دستش رو بین موهاش برد و اونهارو محکم به عقب کشید.
تمرکزی روی کلمات کتاب نداشت. ذهنش زیاد درگیر بود.
کتابی که تنها یک صفحه از اون رو خونده بود رو محکم بست و زمزمه کرد

Absolve Where stories live. Discover now