10

4.4K 855 95
                                    

گوشی توی دستش اروم از دستش سر خورد و به پایین پرتاب شد ، فقط دو کلمه توی ذهنش میچرخید...
"فوت شد"
این دوکلمه... مرگ...چیزی ایه که سر اخرین عضو خانوادش اومد؟ تنها دلیل زندگی کردنش برای این چندسال مرده!

با لبهای نیمه باز به روبرو نگاه میکرد.
گوش‌هاش سوت میکشید.

قطره های اشک از چشم های بهت زدش و همزمان زمزمه های نامفهومی از میون لبهاش بیرون میومد.

-اینم اخریش... اخرین کسی که داشتم...چرا همه دونه دونه من رو ترک میکنن؟

هنوز باور نمیکرد ... سر دردانکش رو با دستهاش فشار میداد
ناله بلندی از سر درد کرد.

هنوز بالای پل بود ، تا چند دقیقه پیش لبخند میزد و الان... فقط هق هق های دردناکش به گوش میرسید!
هرچند لبخندی که زده بود از صدها تیر توی قلب دردناک تر بود ! اون لبخند برای مرگش بود...

با هق هق بلند گفت

-دلیلی برای زنده موندن نیست. مهر نهایی بود درسته ؟!

رفت ...واقعا رفت؟

نفس عمیقی کشید ...

-جونگ‌کوک اونجا چیکار میکنی؟؟؟ لعنتی بیا پایین ممکنه بیوفتی!

سرش رو سمت صدا چرخوند ... اون تهیونگ بود...

اون سمت جونگ‌کوک میدوید و وقتی در چند قدمیش بود صدای پسر دیگه بلند شد!

-جلو نیا!

تهیونگ با ترس سر جاش ایستاد و گفت

-پسر کار احمقانه ای نکن بیا پایین باشه؟ الان میوفتی بیا پایین فقط !

جونگ‌کوک تکخندی زد

-الان اینجام که بیوفتم تهیونگ شی...

معلومه که تهیونگ اینو میدونست ولی پذیرفتنش سخت بود!

-تمومش کن ! بیا پایین من نمیخوام بیوفتی کوکی !

چشمهای جونگ‌کوک بی حس شدند . پسر کوچکتر دستهاش رو باز کرد و سرش رو به عقب پرت کرد

-کوکی...کوکی... اولین کسی که این اسمو روی من گذاشت مادرم بود... که مُرد. برادرم هم ترکم کرد و الانم پدرم، تهیونگ شی من دیگه کسیو ندارم که بخوام براش زندگی کنم! تا چند دقیقه پیش ممکن بود پشیمون شم ولی الان...هرگز ! پس بهتره ازینجا بری ، دیدن مرگ یه نفر سخته ، خودتو اذیت نکن!

Absolve Where stories live. Discover now