11

4.5K 858 123
                                    

اروم با کمک پسر دیگه روی تخت نشست.
سرگیجه بیخیالش نمیشد و این براش وحشتناک بود!

دم عمیقی گرفت ، سرش رو بالا برد و به پسر نگران چشم دوخت

-ته...پدرم ، چه اتفاقی براش افتاد؟

تهیونگ چشمهاش رو روی هم فشار داد و کنار جونگ‌‌کوک نشست.
سعی داشت با قفل کردن انگشتهاش میون انگشت های کوکی بهش بفهمونه که کنارشه.

-ظاهرا هپاتیت باعث مرگشون شده ، متاسفم کوکی...

چشم های کوکی دوباره خیس شدند. این مدت بیشتر از هر وقتی گریه میکرد...

یعنی واقعا پدرش رو هم از دست داده بود؟
اخرین عضو خانوادش؟ کسی که جونش رو نجات داده و قهرمان زندگیش بوده؟!

سرش رو با غم به زیر انداخت

-میدونی پدرم این اواخر خیلی عصبی بود...البته نه! حالا که فکر میکنم بیشتر انگار ناراحت بود...
بعد از مرگ برادرم ؛ پدرم داغون شد. من تنها کسی بودم که براش مونده بود. اون همه کاری برام میکرد ... هرچند گاهی اوقات کاراش عذاب دهنده بود ولی اون منو از عمق وجودش دوست داشت... من ... من باید میدونستم...این ...این فقط خیلی وحشتناک و غیر قابل باوره!

تهیونگ فرمون هاشو ازاد کرده بود تا به جفت کوچکش حداقل کمی ارامش بده ، هر چند خیلی مؤثر نبود.
جونگ کوک رو بغل گرفت و سرش رو به سینش چسبوند.

بینیش رو توی موهای جونگ‌کوک فرو برد و عطر موهاش رو نفس کشید
نمیتونست لحظه ای که کوک میخواست خودش رو به داخل اب بندازه رو فراموش کنه.

دستهاشو دور جونگ‌کوک انداخت و محکم تر بهش چسبید. بدنش میلرزید و این دردناک بود.

دستهای کوک رون پای تهیونگ رو چنگ زدن

-چرا ... نزاشتی بمیرم؟

-کوک لطفا ! بس کن !

پسر کوچیکتر بینیش رو بالا کشید و خودش رو از تهیونگ جدا کرد.
با استین همون لباسی که از دیشب عوضش نکرده بود ،
اشکهای رو صورتش رو کنار زد.
چشمهای سرخش رو به تهیونگ داد و زمزمه کرد

-نمیتونم ، نمیتونم تحملش کنم. من همرو از دست دادم تهیونگ ... این دردناکه ... اگه اونموقع اونجا نمیومدی من از همه چیز راحت میشدم!

ته سرش رو بشدت به چپ و راست تکون داد و شونه های ظریف جونگ‌کوک رو توی دست هاش گرفت

-کوکی من نزاشتم اونکارو بکنی چون دوستت دارم!
چه جفتت باشم و یا نباشم چیزی عوض نمیشه ! من و تو باهم همه چیزو درست میکنیم باشه؟

Absolve Where stories live. Discover now