12

4.6K 833 745
                                    

با حس کردن موهایی که بینیش رو قلقلک میدادند چشم هاش رو اروم باز کرد.
بلاخره اون بامداد وحشتناک تموم شده بود.

کمی از جونگ‌کوک فاصله گرفت و به چهره خستش نگاه کرد.
موهاش رو عمیق بو کشید و از پیچیدن بوی کاکائو زیر بینیش لذت برد.

با انگشتش گونه صاف و سفید و همچنین سرد کوک رو لمس کرد.
با بند بند وجودش خستگی بدن جونگ‌کوک رو حس میکرد.
معلوم نبود این بچه اصلا میخوابه یا نه
نمیزاشت دیگه از پیشش بره
میبردش خونه ی خودش و همونجا باهم میموندن
پدر و مادرشم مطمعناً با این موضوع مشکلی نداشتن.

به لب های صورتی رنگ پسر کوچکتر خیره بود...
قبل از این که کاری کنه گونش رو کوتاه بوسید و از جاش بلند شد.

تهیونگ|

به سمت سالن غذا خوری رفتم و مادرم رو که تنها نهار میخورد دیدم. 

-خانم کیم زیبا!

خندید. بعد از بوسیدن دستش کنارش نشستم.

-تا بحال ندیده بودم کنار دوستات بخوابی ! جز جیمین که اونموقع هم بچه بودی ... خبریه؟!

گلوم رو صاف کردم.

-اون پسر جفتمه ...

کمی شکه شد ولی بعد با لبخند جواب داد

-پس جفتت پسره ... بگو ببینم اون از چه دسته ایه ؟

میدونم که مادرم همیشه دوست داشت نوه ای داشته باشه برای همین این سوال رو میپرسه...

-امگا...امگا عه

قبل از این که حرفی بزنه شروع کردم به تعریف کردن همه چیز
و مادرم...اون بهترینه!

...

-کوکی نمیخوای بیدار شی؟

کمی تکونش دادم ولی غرق خواب بود.
سرم رو توی گردنش بردم و بعد بوییدنش روی مارکشو بوسیدم.
مارکش ... چون خودش نمیخواسته براش دردناک بوده...همین الانم باید درد داشته باشه.

با دقت به چهرش زل زده بودم.
مارکش رو نوازش میکردم و سعی میکردم دردش رو کمتر کنم و در اخر به هیچ برسونمش...

من منی کرد و کمی تکون خورد.
دوباره سرم رو توی گردنش بردم و اون رو بوسه ای زدم.

-بیدار شو کوکی عصر شده

چشم هاش رو اروم باز کرد.
چشم هاش براق و گیرا هستن ... مطمعنم روزی میرسه که من داخلشون غرق میشم...

Absolve Место, где живут истории. Откройте их для себя