Jungkook's Pov~
همون لحظه که در اتاق تهیونگ رو پشت سرم بستم اشتیاقم به فریاد زدن بیشتر شد.اما بجاش سر جام بالا و پایین پریدم شاید این کار باعث بشه احساس عجیبی که داشت من رو از پا در میورد از بین بره. اگه این طور نمیشد قطعا دیوونه میشدم.
جیمین. جیمین معمولا میدونه باید چیکار کنیم.
به اتاق جیمین و هوسوک رفتم و در زدم، خدا خدا میکردم که اونجا باشه. وقتی که جیمین در رو باز کرد نفس راحتی کشیدم.
"هی جونگکوک دکتر چی گفت؟"
پرسید و ابروهاش رو بهم نزدیک کرد."حالت خوبه؟"
"آره...نه. نمیدونم. این نزدیکیا داروخونه هست؟"
هی از این پا به اون پا میشدم."آره. فکر کنم همین آخرای خیابونه. چرا؟"
"باید همین الان بریم."
"دوباره. چرا؟""چون جیمین ما باید یه چیزی از اونجا بگیریم. توی راه برات توضیح میدم. بجنب!"
نا امیدی کل وجودم رو فرا گرفته بود."جونگکوک آروم باش."
شونه هام رو گرفت و اون موقع فهمیدم که داشتم میلرزیدم.
"میدونی که بدون اجازه ی منیجر نمیتونیم جایی بریم و اونا ترجیح میدن جای ما برن. چرا از سجین نپرسیم؟""جیمین تو نمیفهمی."
"نه، نمیفهمم."
"واقعا باید برم. بدون منیجر و یکی هم باید باهام بیاد. لطفا."جیمین آهی کشید.
"باشه. باید صورتمون رو بپوشونیم. فکر نکنم تو مود سلفی گرفتن با بقیه باشی."بخاطر همین هر دوتامون کلاه، عینک آفتابی و ماسک برداشتیم. خداروشکر توی راهمون با کسی برخورد نکردیم. توی راه همه ی اتفاقات رو برای جیمین تعریف کردم.
"اوه خدای من."وقتی حرفم تموم شد گفت."پس واقعا فکر میکنید تهیونگ حاملست؟"
"نمیدونم. نمیدونم باید چیو باور کنم. شاید خریدن تست بارداری کار درستی باشه.""اگه مثبت بود چی؟ اون موقع باور میکنی؟"
چند ثانیه ای جوابش رو ندادم.
"فکر کنم. شاید. نه. نمیدونم."جیمین سرش رو تکون داد.
"نمیتونم باور کنم."
"منم."خیلی زود به داروخونه رسیدیم. اطراف رو به دنبال تست بارداری بررسی کردم و مثل جیمین چیزی پیدا نکردم.
بهش گفتم.
"واقعا نمیخوام کسی باشم که میره اون بالا و میپرسه که تست بارداری کجاست.""و فکر کردی من این کار رو میکنم؟"
"سنگ کاغذ قیچی؟"
"باشه."جیمین باخت. زیر لب فحش داد، بعدش بالا رفت و به سمت پیشخون حرکت کرد. مودبانه پرسید که تست بارداری کجاست. پسر نوجوونی مکان رو بهش نشون داد و برگشت تا کار یه مشتری دیگه رو راه بندازه. به سمت جیمین رفتم.
"کدومشون رو باید برداریم؟ چرا اینقدر زیادن؟"
اونپرسید.
"نمیدونم. این یکی کارتونش خوبه. بیا اینو بگیریم."
به یکیشون اشاره کردم و برش داشتم، بعدش دوباره به سمت پیشخون رفتیم.وقتی که میخواستم پول رو حساب کنم پسر جلومون بریده بریده گفت.
"وایسا، شماها جونگکوک و جیمین بی تی اس هستید؟""نه."
فوری جواب دادم، دعا کردم پاپیچمون نشه.
"خیلیا میگن که ما مثل اوناییم."
جیمین با خنده گفت.پسر لباشو بهم فشرد.
"خیلی شبیه اونایید. به هرحال بفرمایید."
پلاستیک رو داد و من گرفتمش.
"ممنون."
جیمین گفت و از مغازه رفتیم بیرون."بنظرت تهیونگ مشکلی با این مسئله که باهات اومدم نداره؟"
"فکر نکنم، از اونجایی که همه چیو بهت گفتم و اگه هم درست باشه تو اول از همه میفهمیدی."
"نکته ی خوبی بود."انگار فقط چند ثانیه گذشت و ما به خوابگاه برگشتیم. جیمین کلاه و عینک و ماسکش رو در اورد و یه بغل غیر منتظرانه بهم داد.
"خیلی نگران نباش باشه؟"
زمزمه کرد و من سرم رو تکون دادم. بعد به اتاقش رفت و من رو تنها گذاشت.اول رفتم اتاقم تا همه چیو از روی صورتم بردارم و بعد رفتم پیش تهیونگ و دیدم که روی تخت خوابیده و به گوشیش زل زده.
"ته؟"
بخاطر صدام از جاش پرید، بعد من رو دید و لبخند کوچیکی تحویلم داد.
"سلام جونگکوکی.
"تست حاملگی گرفتم."
از توی بسته بیرونش اوردم."میخوای بگیریش؟"
"فکر کنم."
گفت و از جاش بلند شد تا از من بگیرتش، بعد هم رفت توی دستشویی.
روی تختش نشستم و همون طور که بی صبرانه پامو روی زمین میزدم روی بستش رو خوندم و منتظر موندم برگرده. شاید باید جعبه رو هم بهش میدادم. نه حتما میدونه باید چیکار کنه.(آخه لعنتی از کجا بدونه؟ همچین میگه انگار چتد شکم زاییده😐)"هیچی نشد."وقتی برگشت گفت."و چطور بفهمیم مثبته؟"
"باید دو دقیقه صبر کنیم و اگه دو تا خط روش ظاهر شد یعنی مثبته."
جوابش رو دادم و تایمر گوشیم رو روی دو دقیقه گذاشتم.روی تخت کنارم نشست و تست رو چپکی روی تخت گذاشت.
"وقتی نبودی یکم سرچ کردم و انگاری این قضیه ی بارور حقیقت داره."
"واقعا؟"
"آره، پس اگه مثبت باشه...فکر کنم...فکر کنم..."
"فکر میکنی که حامله ای."
دیگه چیزی نگفت.بعد از اون دو دقیقه ی طاقت فرسا آلارم گوشیم به صدا در اومد.
"میترسم نگاهش کنم."
دوباره اشک ها از روی صورتش پایین غلتیدند و قلبم به سرعت به تپش افتاد."میدونم. اما مجبوریم."
سعی داشتم آروم باشم تا نفهمه چقدر از درون وحشت کردم. به آرومی دستش رو از روی تست کنار زدم و برش گردوندم تا نتیجه رو ببینم.دو تا خط. قطعا دوتا خط بود.
تهیونگ نفس لرزونش رو بیروت داد.
"فکر کنم دوباره باید بالا بیارم."___________________
این دوروز حس کردم خیلی تند تند آپ میکنم پس رفتم استراحت>~<
وویتا کمه پس همون دیر به دیر آپ میکنم:")
وویت و کامنت یادتون نره♡

VOUS LISEZ
Plot Twist || Persian Translation
Fanfiction...Complete... ▪︎بخشی از داستان: "تو حامله ای!" "شاید من زیست شناسی رو افتاده باشم اما در این حد میدونم که این غیر ممکنه." ▪︎مقدمه: بی تی اس در دوران موفقیتشون به سر میبرند. مراسم ها،تموم شدن بلیطای کنسرت و میلیون ها فالور توییتر همراه با کامبکی که...