7.KT

3.7K 506 65
                                        

Jungkook's Pov~

"واقعا داره اتفاق میوفته؟"
تهیونگ ازم پرسید. روی صندلی عقب یکی از ماشین های بیگ هیت نشسته بودیم و سرش روی شونم قرار داشت.
"واقعا داریم میریم سونوگرافی؟"
دستم رو دورش حلقه کردم.
" ظاهرا"

امروز تا آخر شب پروموشن های کامبک داشتیم بخاطر همین سونوگرافی واسه امروز صبح برنامه ریزی شده بود. همه ی کارکنا کاملا آگاهی داشتن. اما به غیر از جیمین به هیچکدوم از اعضای دیگه قضیه رو نگفته بودیم.

وقتی که به کلینیک رسیدیم سجین و یکی از بادیگاردا پایین شدن و در رو برای ما باز کردن. سرمون رو پایین انداختیم و مسیر کوتاه بین ماشین تا در کلینیک رو دویدیم. از اونجا به سمت یکی از اتاق ها راهنمایی شدیم.
"خوشحالم که دوباره میبینمتون."
اپریل گفت. امروز موهاش رو دم اسبی بسته بود. چیزی که باعث میشد بیشتر از قبل جوون بنظر بیاد.

"از اونجایی که اینجا یه اتاق کوچیکه فقط والدین بچه میتونن بمونن."
دو مرد دیگه از اتاق بیرون رفتن.
والدین. تاحالا اینطوری صدا نشده بودم.
تهیونگ گفت."سلام اپریل."
"سلام آقای کیم. آماده اید که رحم رو ببینیم؟"اون لبخند زد.

"گوش کن ما به این قضیه فکر کردیم... اگه قراره ما تو رو اپریل صدا بزنیم تو هم باید مارو با اسم کوچیکمون صدا کنی."
همونطور که به سمت تخت بیمارستان آماده شده ی وسط اتاق میرفت گفت. بنظر میرسید امروز خیلی آروم تره. با توجه به موقعیتمون. شاید هم از درون حس میکرد که چند تا سکته ی قلبی بهش دست داده اما از بیرون سعی داشت آروم بنظر بیاد...درست مثل من.

اپریل دوباره لبخند زد و خجالت کشید.
"باشه تهیونگ. خب دیگه، اصلا نمیخواست ازت بخوام که بشینی. جونگکوک، یه صندلی اونجا هست میتونی روش بشینی."
به یه صندلی کوچیک کنار تهیونگ اشاره کرد و من رفتم و روش نشستم.

"امروز حالتون بهتره؟"
"فکر کنم آره. اما خب هنوزم خیلی عجیبه."من جواب دادم.
"همین انتظارم میره. این یک طرح پیچیده تو زندگیتونه."اون گفت.
تهیونگ خندید."اینم یکی از راهاشه."
"این کمکتون میکنه ذهنتون رو ازش دور کنید."

دوباره لبخند زد. به این نتیجه رسیده بودم که اپریل کسیه که خیلی لبخند میزنه.
تی شرت سفید تهیونگ رو بالا زد. یه ژل آبی رنگ رو اول روی شکم و بعد روی سر دستگاهش زد.
چیزی روی صفحه زد و مخلوطی از سفید،خاکستری و سیاه روی صفحه به نمایش در اومد.

"تو الان هشت هفتس بارداری. بچت که اینطور نشون میده."
به لکه ی سفید بادوم زمینی شکل وسط صفحه اشاره کرد.
"میخوای صدای قلبش رو بشنوی؟"

فکر کنم تهیونگ سرش رو تکون داد اما من نگاهم هنوز به صفحه خیره بود. چند ثانیه بعد، صدای بلند و تند ضربان قلب داخل اتاق پیچید. آخرین باری که اینطور زبونم بند اومده بود رو به یاد نداشتم. انگار اصلا حرف زدن رو فراموش کرده بودم و ذهنم به کل خالی شده بود.

Plot Twist || Persian TranslationWhere stories live. Discover now