کلیدش رو داخل در انداخت و با صدای تیکش در رو آروم هل داد، احساس میکرد از خستگی حتی یک دقیقهی دیگه هم نمیتونه بایسته.
فورا در رو پشت سرش بست و روی مبل دراز کشید تا شاید درد پاها و کمرش تسکین پیدا کنه.
همون طور که دراز کشیده و به سقف خیره شده بود ذهنش هزاران فکر رو مرور کرد.
انقدر فکر کرد تا ذهنش کشیده شد سمت چهرهی اون مرد که خودش رو لیام پین معرفی کرده بود، واقعا مرد جذاب و آرومی به نظر میرسید، انگار ورژن بزرگ و جوونی از اشتون بود و به نظرش این واقعا دوست داشتنی بود.
دستش رو سمت جیبش برد و گوشیش رو ازش بیرون کشید. به جز پیامی که حاوی "واسه شام دیر نکنی منتظرتیم" از مادرش بود، پیام دیگه ای نداشت.
به شدت خسته بود و اصلا روی مود رفتن به مهمونیای که دوست مادرش ترتیب داده، نبود و الان همه ی خانواده اونجا بودن و منتظر زین.
همیشه همین بود، اون بچه های کوچیک و صاف و ساده رو به آدمای بزرگ ترجیح میداد.
شاید بخاطر همین بود که با ۲۶ سال سن تنها دوستش بردلی بود که پنج سال بود کیلومتر ها دورتر ازش توی منهتن زندگی میکرد،
تنها دوستی که از بچگی داشت اون بود و حالا نزدیک یکسالی میشد از هم بی خبر بودن و حالا دنیای زین خلاصه میشد بین شعرهایی که مینوشت و کتاب هایی که میخوند. زندگیش هیچ هیجان و فراز و نشیبی نداشت.
ولی خب کی گفته که اون از این وضع ناراضیه؟به سختی از جاش بلند شد و با وجود خستگیای که داشت خودش رو تا حموم کشوند تا تن خستش رو به آب داغ بسپره.
ابدا دلش نمیخواست به اون مهمونی بره ولی احترام زیادی برای مادرش قائل بود و اصلا دوست نداشت که ناراحتش کنه.
همون طور که زیر دوش آب داغ ایستاده بود، دستهاش رو به دیوار روبروش تکیه داد و سرش رو پایین انداخت.
اجازه داد قطره های آب از روی بدنش و موهاش روی سرامیک های طوسی رنگ سُر بخورن.مغزش پر از افکاری بود که هیچ سر و تهای نداشتن و فقط برای درگیر کردنش توی ذهنش چرخ میخوردن.
بعد از شستن سر و بدنش حوله ای دور بدنش پیچید و از حموم بیرون رفت.
تیرکشیدنِ سرش نیاز شدیدش به سیگاری رو یاد آور میکرد که از صبح تا الان نکشیده بود.
با همون بدن خیسش به سمت اتاقش رفت، پاکت سیگارش رو از داخل کشوی دراور برداشت و به سمت پنجره رفت و بازش کرد تا هوای سوزناک ماه نوامبر وارد اتاقش بشه.
در همون حال یه نخ سیگار گوشهی لبش گذاشت و مشغول خشک کردن بدنش شد.
بعد از پوشیدن شلوار پارچهای یشمیش، فندکش رو از روی میز توالت برداشت و زیر سیگارش گرفت، پک عمیقی به سیگارش زد و همزمان با بیرون دادن دودش همهی افکارش از ذهنش خارج شدن.
————
کرایهی ماشین رو پرداخت کرد و پیاده شد.سر و صدای زیادی از خونهی ویلایی نقلی و شیک روبروش میومد. نگاهش رو سوق داد به پلاک کنار در و با دیدن اسم "توییست" مطمئن شد که درست اومده.
دستشو روی صورتش کشید و نفسش رو فوت کرد.
انگشتش رو به آرومی روی زنگ در فشرد که باعث شد برای ثانیه ای هیاهوی داخل خونه بخوابه و بلافاصله دوباره صدای جیغ همه بلند شه که کلمات نامفهومی مثل *زین*، *آخ جون بالاخره اومد* و از این قبیل رو شامل بود
و باعث شد زین تک خندهی ارومی بکنه و گوشهی ته ریشش رو با سرانگشت هاش به آرومی بخارونه.صدای بم و آروم مردی میومد که با خنده های آرومش میگفت: من در رو باز میکنم.
در به آرومی باز شد و بعدش تنها چیزی که دیده میشد موهای خرمایی و چشمای سبز فرد روبروش بود.
هری- هی سلام پسر، خوش اومدی.
زین بازهم اون لبخند های کوچیک و معروفش رو زد:
زین- هی... مرسی پسر
هری از جلو در کنار رفت و همون طور که با دست راستش دستگیره رو نگه داشته بود، با دست چپش زین با لبخند زیبایی رو به داخل دعوت کرد:
هری- بیا تو.
زین دستشو پشت سرش برد و موهای کم پشت گردنش رو لمس کرد و در همون حین به آرومی وارد خونه شد.
سر و صدای ولیحا و صفا و دنیا که با صدای چند تا دختر دیگه ترکیب شده بود فضا رو سرسام آور میکرد، ولی خب زین دیگه توی این سه سال به سر و صدا عادت کرده بود و مثل قبل اذیتش نمیکرد.
هری که دید زین اون وسط با یه حالت معذب ایستاده و اطرافش رو نگاه میکنه به آرومی مچ دست زین رو گرفت و گفت:
هری- تریشا و آنه و کارولین از دست دخترا فرار کردن و رفتن حیاط پشتی. تریشا من رو اینجا مسئول کرد که منتظرت باشم تا احساس غریبی نکنی.
لحن آروم و مودب هری طبق معمول باعث شد زین احساس راحتی بکنه، قبلا دو سه باری باهم برخورد داشتن ولی خب همیشه در حد سلام و احوال پرسی بود نه بیشتر.
زین اون دستش رو که هری رها کرده بود رو آروم روی شونه ی هری کوبید:
-مرسی رفیق، فکر کنم بهتره ماهم بریم پیششون قبل ازین که دخترا روانیمون کنن.
بعد نیم نگاه دردناکی به دخترا انداخت که باعث شد هری با صدای بلند بخنده و حتی خودشم بعدش به خنده افتاد.
در همون حال به سمت آشپزخونه رفتن و هری در حیاط پشتی رو باز کرد و زین رو به سمت بیرون راهنمایی کرد.
هری- خانومای زیبا، ببینید کی اینجاست...توجه تریشا و آنه و کارولین به سمتشون جلب شد و اولین نفر آنه بود که از جاش بلند شد تا زین رو در آغوش بگیره.
آنه- زین، عزیزم...چقدر خوشحالم که بازم دارم میبینمت.
زین لبخند زد و دستاش رو باز کرد:
زین- باعث افتخارمه....
و آنه رو بغل کرد. در همون لحظه صدای رینگتون موبایلی بلند شد و بعدش صدای هری در اومد:
-اوه،من برمیگردم.
چشمکی به زین زد و درحالی که به داخل خونه برمیگشت تلفنش رو جواب داد:
-blue...
*****
فعلا شاید چون اولای داستانه یه ذره خسته کننده باشه، ولی بهش فرصت بدید💜
لاو یو عال
![](https://img.wattpad.com/cover/243364869-288-k423229.jpg)
YOU ARE READING
Eyes Off You [Z/M]
Short Storyهیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه باعث بشه من اینقدر از خود بیخود بشم . ولی تو تونستی! و حالا من نمیتونم چشمام رو، از روت بردارم . [Ziam Mayne] [Completed]