سشوار رو خاموش کرد و توی کشو گذاشت. شونه رو روی موهای کوتاه و روشنش کشید و به سمت بالا هدایتشون کرد و با تافت فیکس کرد.
پلیور بافت قرمز مشکیش رو پوشید و حواسش رو جمع کرد تا یقه ی لباس با موهاش برخوردی نداشته باشه.
ساعت کارتیر مشکی رنگش رو دور مچش بست و ادکلنش رو به مچ و زیر گردنش زد.آخرین نگاهش رو از آینه گرفت و بعد از برداشتن گوشیشکه توی شارژ بود و پالتوی مشکیش از در بیرون رفت.
بوتش رو پوشید و سمت پارکینگ رفت.امشب کریسمس بود و تولد لویی، وقتی به ماشین رسید یهو یاد چیزی افتاد.
با دست روی پیشونیش کوبید : شت شت، لیام حواس پرت!
با عجله راه رفته رو برگشت و از داخل خونه کادوهایی که برای کریسمسآمادهکرده بود رو برداشت.
سوار ماشینش شد و نگاهی به گوشیش انداخت، با دیدن میسکالی که از لویی داشت سری تکون داد و بهش زنگ زد و گوشی رو روی اسپیکر گذاشت و روی صندلی کمک راننده انداخت.
کمربندش رو بست و درهمون حال که ماشین رو استارت میزد صدای لویی رو شنید: چرا جواب نمیدی مرتیکه؟
دستی رو خوابوند و پاش رو روی پدال گاز فشرد: گوشی سایلنت بود نشنیدم.چیکار داری؟
لو- خواستم بگم داری میای سرراهت یه باکس آبجو بخر. من تازه از بیرون برگشتم یادم رفت بخرم.
فرمون رو چرخوند و از پارکینگ خارج شد: اوکی لو.
لو- فعلا.
تماس قطع شد و لیام بعدش با زینی که آخرین بار یک هفته پیش دیده بودش تماس گرفت.
زین بعد از دوتا بوق جواب داد: جانم لی؟
لی- کجایی زد؟
زی- خونه.
لی- حاضر شدی؟
زی- دارم میشم.
لی- پس من تا ده دقیقه دیگه جلوی در خونتونم.
زی-آه مرسی! پس منتظرتم.
لی- اوهوم، بای
زی- بای
نگاهش رو به خیابون دوخت، برف همه جای زمین رو پوشونده بود ولی این جلوی مردم رو نمیگرفت که توی این روز توی خونه هاشون بشینن.
YOU ARE READING
Eyes Off You [Z/M]
Short Storyهیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه باعث بشه من اینقدر از خود بیخود بشم . ولی تو تونستی! و حالا من نمیتونم چشمام رو، از روت بردارم . [Ziam Mayne] [Completed]