۱۴) مجبوری به فراموش‌ کردن اون عشقِ تازه جوونه زده!

582 169 125
                                    

همین اول بهتون بگم کوچیک ترین هیتی به تروی بدید بوکو آنپابلیش میکنم! عزیزدل منه باهاش مهربون باشید.

    یسری حرف زدم آخر پارت

لذت ببرید کیوتیا^^



*******



     *دو ماه و بیست و پنج روز بعد*

   آخرین امضارو روی سندی که منتقل کرده بود زد و بعد از خداحافظی کردن از طرف مقابلش،از ساختمون خارج شد.نفس عمیقش رو بیرون داد و کلاه بینی مشکیش رو روی سرش گذشت و کلاه سوییشرتش رو هم روش گذاشت.با این که اوایل بهار بود،ولی سوز و سرمای هوا همچنان پا برجا بود.

    با صدای زنگ موبایلش اون رو از جیب پشتی شلوارش در آورد و با دیدن اسم مادرش‌ جواب داد و اون رو زیر گوشش‌گذاشت.

   - بله مامان؟

   صدای نرم مادرش توی گوشش پیچید: کجایی سان(sun)؟

    کوله ی چرمش رو روی شونه هاش جابجا کرد: تازه از دفترخونه اومدم بیرون، این آخرین بدهی بود...البته امیدوارم!

   صدای پوف کلافه ی مادرش توی گوشش پیچید: تنها چیزی که مونده همین خونه ای بود که توش زندگی میکرد.

   زین ابروهاش رو بالا انداخت و با ریموت در ماشین رو باز کرد و سوار شد:میبینی مامان؟ً نه وقتی زنده بود برامون سودی داشت نه حالا که مرد، حالا سود هیچی! ضرر هم داشت برامون! سه ماهه از کار و زندگی افتادم تا بدهیای این آقارو بدم....

    تریشا - اینطور نگو عزیزدلم...اون حالا مرده،نباید این طور حرف بزنیم.

   زین- باشه، وسایلتون رو جمع کردید؟

   تریشا- آره عزیزم...کِی حرکت میکنیم؟

   زین درحالی که دکمه ی استارت رو فشار میداد گفت: امشب!



*******




    -من نمیدونم! توی قرن چندم زندگی میکنیم؟ چرا فقط با یه دوربین فاکی ازم عکس نمیندازی؟ عاح خدای من گردنم شکست! فاک بهت لیام فاک بهت....

   لیام چشم هاش رو چرخوند و درحالی که قلمو رو با پارچه تمیز میکرد چشم غره ای به پسر نیمه برهنه ی روبروش داد.

   لی- بده؟ بده میخوام نقاشیت‌ طبیعی باشه؟

   تروی درحالی که پارچه ای که روی قسمتی از رون و دیکش رو پوشونده بود رو روی بدنش مرتب میکرد، لب پایینش رو برد توی دهنش و ادای لیام رو در آورد(دایناسور آبیه):

Eyes Off You [Z/M]Where stories live. Discover now