همین اول بهتون بگم کوچیک ترین هیتی به تروی بدید بوکو آنپابلیش میکنم! عزیزدل منه باهاش مهربون باشید.
یسری حرف زدم آخر پارتلذت ببرید کیوتیا^^
*******
*دو ماه و بیست و پنج روز بعد*
آخرین امضارو روی سندی که منتقل کرده بود زد و بعد از خداحافظی کردن از طرف مقابلش،از ساختمون خارج شد.نفس عمیقش رو بیرون داد و کلاه بینی مشکیش رو روی سرش گذشت و کلاه سوییشرتش رو هم روش گذاشت.با این که اوایل بهار بود،ولی سوز و سرمای هوا همچنان پا برجا بود.
با صدای زنگ موبایلش اون رو از جیب پشتی شلوارش در آورد و با دیدن اسم مادرش جواب داد و اون رو زیر گوششگذاشت.
- بله مامان؟
صدای نرم مادرش توی گوشش پیچید: کجایی سان(sun)؟
کوله ی چرمش رو روی شونه هاش جابجا کرد: تازه از دفترخونه اومدم بیرون، این آخرین بدهی بود...البته امیدوارم!
صدای پوف کلافه ی مادرش توی گوشش پیچید: تنها چیزی که مونده همین خونه ای بود که توش زندگی میکرد.
زین ابروهاش رو بالا انداخت و با ریموت در ماشین رو باز کرد و سوار شد:میبینی مامان؟ً نه وقتی زنده بود برامون سودی داشت نه حالا که مرد، حالا سود هیچی! ضرر هم داشت برامون! سه ماهه از کار و زندگی افتادم تا بدهیای این آقارو بدم....
تریشا - اینطور نگو عزیزدلم...اون حالا مرده،نباید این طور حرف بزنیم.
زین- باشه، وسایلتون رو جمع کردید؟
تریشا- آره عزیزم...کِی حرکت میکنیم؟
زین درحالی که دکمه ی استارت رو فشار میداد گفت: امشب!
*******
-من نمیدونم! توی قرن چندم زندگی میکنیم؟ چرا فقط با یه دوربین فاکی ازم عکس نمیندازی؟ عاح خدای من گردنم شکست! فاک بهت لیام فاک بهت....
لیام چشم هاش رو چرخوند و درحالی که قلمو رو با پارچه تمیز میکرد چشم غره ای به پسر نیمه برهنه ی روبروش داد.
لی- بده؟ بده میخوام نقاشیت طبیعی باشه؟
تروی درحالی که پارچه ای که روی قسمتی از رون و دیکش رو پوشونده بود رو روی بدنش مرتب میکرد، لب پایینش رو برد توی دهنش و ادای لیام رو در آورد(دایناسور آبیه):
YOU ARE READING
Eyes Off You [Z/M]
Short Storyهیچوقت فکر نمیکردم کسی بتونه باعث بشه من اینقدر از خود بیخود بشم . ولی تو تونستی! و حالا من نمیتونم چشمام رو، از روت بردارم . [Ziam Mayne] [Completed]