۳) یه بار ضایعم نکن!

674 190 52
                                    

اشتونی که خواب بود رو روی شونه هاش به آرومی جابجا کرد و همراه لویی به سمت ماشین رفت.
به آرومی اسم لویی رو صدا زد که اون به سمتش برگشت.

لویی-چیزی شده لی؟

لیام-امشب خونه‌ی ما میمونی؟

لویی شونه‌ای بالا انداخت:
-فکر نکنم، هری گفت برم دنبالش که بیاد پیش من.

بعد از این حرفش ریموت ماشین رو فشرد و پشت رول نشست.
لیام همونطور که داشت در عقب رو باز میکرد تا اشتون رو بخوابونه گفت:

-خب میتونید بیایید پیش من، میدونی که تنهام.

اشتون رو روی صندلی ها خوابوند و خودش روی صندلی کنار راننده نشست.

لویی در همون حال که داشت ماشین رو روشن میکرد گفت:

لویی-نمیدونم، فکر نمیکنم هری مشکلی باهاش داشته باشه.

لیام در همون حال که داشت با بخاری ماشین سر و کله میزد جواب داد:

لیام-نه اتفاقا، بفهمه اشتون هست خوشحالم میشه تازه.

زیر لب غر زد: این بخاری کوفتی چشه؟

لویی چشماش رو چرخوند و زد پشت دست لیام.

  لویی-بکش دستتو ببینم، قلق داره این.

ابروهای لیام به سمت بالا متمایل شد: عجب...

به صندلی تکیه داد و از شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین به بیرون خیره شد و آسمون نیمه شب رو که به قرمزی میزد از نظر گذروند:

-امشب برف میباره.
 
زیر لب زمزمه کرد و به لویی خیره شد که نتیجش پوزخندی بود از طرف لویی به همراه جمله‌ی:

-خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟

به شونه ی لویی کوبید و گفت:

لیام-فقط یه بار لو، یه بار ضایعم نکن!

لویی شونه هاشو بالا انداخت و دست راستش رو به نشونه‌ی ندونستن بالا اورد.

لویی-تورو خدا ضایعت کرده، من که دیگه بنده‌ی خدام.

پوفی‌ کشید و دوباره به بیرون خیره شد. هرکسی یه شکلی علاقش رو نشون میداد و لویی هم... خب اون فقط لویی بود.

ادامه‌ی مسیر توی سکوت طی شد و با رسیدنشون جلوی خونه‌ی خانواده‌ی هری، لویی زنگی به هری زد که بیاد جلوی در.
هری درحالی که کیف کرم رنگ و بزرگی روی دوشش داشت از در بیرون اومد و دستی برای لیام و لویی تکون داد و به سمت ماشین اومد.

لیام نگاهش رو چرخوند سمت پنجره‌ی کنار در و حس کرد چهره ی آشنایی دید.

اونقدر حواسش پرت پنجره بود که متوجه نشستن هری توی ماشین نشد.

صدای هری توجهش رو به خودش جلب کرد، به سمت صندلیای عقب چرخید، جایی که هری نشسته بود و پاهای دراز شده‌ی اشتون روی زانوهاش بود.

Eyes Off You [Z/M]Where stories live. Discover now