۴) هرموقع بخوای میتونی بیای

683 184 38
                                    

به بچه های تو سالن غذاخوری نگاهی میندازه و در اتاقش کوچیکش که در اصل دفترش توی مدرسه به حساب میاد و روش Zayn Malik حک شده رو باز میکنه و وارد اتاق میشه.

از قهوه ساز گوشه‌ی اتاق ماگش رو پر میکنه و پشت میزش میشینه که گوشیش زنگ میخوره. با دیدن شماره ی ناشناس اخمی میکنه و با تردید جواب میده.

-الو؟

صدای بم و مردونه‌ی آشنایی از پشت خط میاد.

-هی زین، هری‌ام.

زین درحالی که ابروهاش به سمت بالا متمایل شدن با لحن متعجبی جواب میده.

-اوه هی هری، حالت چطوره؟ اتفاقی افتاده؟

صدای هری از پشت تلفن به گوشش میرسه:

-اوه نه پسر! دیشب یادم رفت شمارتو ازت بگیرم واسه همین الان از تریشا گرفتم. راستش امشب با دوستام و دوست پسرم میخوایم بریم کمپ. ازونجایی که فردا شنبه‌ست و تعطیل، خوشحال میشم همراهمون بیای.

زین با تردید جوابشو داد: عام، خب نمیدونم به برنامه هام میخوره یا نه، تا یکی دوساعت دیگه میشه بهت خبرشو بدم؟

لحن هری مشتاق شد: اوه آره آره حتما، منتظرتم.

زین که از لحن هری ‌خندش گرفته بود جواب داد: پس فعلا.

هری-فعلا.

تماسشو قطع‌کرد و با لبخند به سقف خیره شد. میدونست کار تریشاست تا یجوری زین رو به قول خودش از پیله دربیاره.

همیشه کارش همین بود و همیشه هم زین میپیچوندش ولی این بار؟ این بار انگار دلش نمیخواست بپیچونه، شاید وقت پایین آوردن دیوارهایی که دور خودش چیده بود، بود.

ازونجایی که هری دوست پسر داشت، خب شاید کار زین آسون تر میشد. شاید میتونست خودِ واقعیش باشه؟ کی میدونه سرنوشت برای هرکدوم از آدما چه خوابی دیده؟

————

با هری خداحافظی کرد و به سمت کلاسش‌ راه افتاد. صدای خوشحال و ذوق زده‌ی هری از پشت تلفن به خنده وادارش ‌میکرد.

زین بعد از مدت ها حس‌خوبی داشت و حسابی واسه تصمیمش مصمم بود.

در کلاس رو باز کرد که سر و صدای بچه ها خوابید و با گفتن سلام آقای مالیک همگی سر جاشون نشستن و زین بعد از چند دقیقه‌ی کوتاه، تدریسش رو شروع کرد.

بعد از گذشت یک ساعت و خورده‌ای زنگ خورد و همه‌ی بچه ها به سمت بیرون دویدند. زین که تایم کاریش امروز زودتر تموم میشد وسایلش رو از دفترش برداشت و از مدرسه خارج شد.

ده دقیقه‌ای منتظر تاکسی موند و گوشه‌ی ذهنش یادداشت کرد که حتما به یه نمایشگاه ماشین برای خریدن ماشین سر بزنه.

Eyes Off You [Z/M]Where stories live. Discover now