Part 6

1.2K 160 242
                                    

.
.
.
روی تخت نسبتا کوچیکش دراز کشیده بود و به سقف چشم دوخته بود … باید چیکار می کرد؟ قبول می کرد بره خونه آقای پارک و بشه دختر رسمی شون؟ اما هوسوک چی میشد؟ اون نمی تونست بدون هوسوک زندگی کنه … ولی اگه نمی رفت هم آینده خودش رو خراب می کرد !
یک دختر شانزده ساله توی کلابی که توش هرکاری می کردند چه آینده ای می تونست داشته باشه؟‌
یعنی تا آخر عمرش باید دنسر یک کلاب می موند؟

نزدیک به دو ساعت میشد که به سقف خیره شده بود و به اتفاقی که هفته پیش افتاده بود فکر می کرد نمی دونست تصمیم درست چیه و باید چیکار می کرد …
________________________________
Hopsi :

/فلش بک/
<این فلش بک مربوط به یک ماه پیش میشه و معلوم میشه داستان درباره‌ کی داره حرف میزنه>

به گفته نامجون قرار بود امروز یه ملاقات داشته باشم ولی هنوز نمی دونم موضوع اصلی این ملاقات چیه …  فقط می دونستم طرف مقابل آقای پارک هست یکی از اسپانسر های کلاب که مدیر یک شرکت میشه گفت بزرگ و شناخته شده بود و مواد اولیه کلاب رو تهیه می کرد … ولی کسی مثل اون با من چی کار داشت؟

تو اتاق کار نامجون منتظر نشسته بودم برای اولین بار پیش نامجون معذب بودم و دلیلش هم فقط رفتار عجیب و نگاه خیره نگرانش بود.

_عام هوپسی یا بهتره بگم …
سریع حرفشو قطع کردم و گفتم‌ :
_ترجیح میدم به همون اسم هوپسی صدام کنی تا …
اما اونم نزاشت حرفمو کامل کنم و خودش زحمتشو کشید :
_تا چی؟ تا اسمی که باهاش بدنیا اومدی و بزرگ شدی؟

از لحن عصبیش جا خورده بودم ولی سعی کردم نشونش ندم و به جاش با لبخندی گفتم :
_من خیلی وقته هوپسی هستم بدون هیچ نام خانوادگی و اسمی که توی فرهنگ لغت بشه پیداش کرد.

دستش رو تکیه گاه چونه اش کرد و با خونسردی تازه ای گفت :
_ولی از الان به بعد پارک هوپسی هستی که ترجیح میدم به جای این اسم مستعار و بی معنی از اسم خودت استفاده کنی !

حسابی جا خورده بودم منظورش چی بود؟ پارک؟
با تعجب ازش پرسیدم :
_منظورت از پارک چیه؟

کمی مکث کرد و با دست هاش موهاش رو به هم ریخت بعد دوباره نگاه خیره‌اش رو به من داد گفت :

_اوکی ببین تو فقط شانزده سالته و نمی تونی تا آخر عمرت تو این کلاب باشی یک کلاب برای یک دختر بچه جای مناسبی برای زندگی نیست … اصلا به فکر آیندت هستی؟

خنده عصبی کردم و در جواب به حرفش گفتم :
_منظورتو نمی فهمم داری بهم میگی از اینجا برم چون نگرانمی؟ فکر کردی من از این وضع راضیم؟ به بهانه نگرانی داری بیرونم میکنی به عبارتی داری جای خوابمم ازم میگیری و بعد میگی به عنوان یک دوست نگرانمی؟

اشکی از گوشه چشم چپم روی دست های تو هم قفل شدم افتاد که باعث شد بیاد کنارم بشینه و بعد همزمان که حرف میزد اشکم رو پاک کرد :

❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'Where stories live. Discover now