چند بار تکونش دادم ولی انگار فایده ای نداشت.
وقتی بلندش کردم متوجه خون روی زمین شدم … کدوم خری چاقو رو بدون محافظ میزاره تو جیب هودیش ... صبر کن ببینم این چاقوی من نیست؟خون ریزیش زیاد نبود ولی کمم نبود چاقو رو برداشتم و بغلش کردم جایی جز کلاب نیست که ببرمش …
__________________________سرنوشت چیز عجیبیه مثل سکه می مونه که دوتا طرف داره یک طرفش می تونه روشن باشه درست مثل روز و طرف دیگرشم می تونه تاریک باشه … تاریک به سیاهی شب !
اینکه کدوم روی سکه برات بیاد و خودش رو بهت نشون بده نشونه از سرشت دنیاست و ابن دست کسی نیست.
همیشه بعد از تاریکی روشنایی میاد … البته به شرطی که روشنایی مونده باشه.__________________________
هوسوک گوشه اتاق نشسته بود و زانو هاش رو محافظی برای سرش کرده بود ، صورتش خیس بود و به جایی نگاه می کرد، دیواری که رد خون روش خشک شده بود.
توی همین یک ساعت اخیر به اندازه کل زندگیش ترسیده بود !
___________________________
J hope :/فلش بک/
فردا قرار بود بره و بشه پارک هوپسی !
دلم می خواست امشب و پیش هم باشیم چون احتمالا بعد اینکه بره دیگه نمی تونم شب ها سرزده برم پیشش و وقتی داره با خودش غر میزنه تا دنس های جدید رو یاد بگیره سورپرایزش کنم و تا صبح باهم وقت بگذرونیم، برای همین بهش زنگ زدم تا باهاش حرف بزنم … درسته نصف شب بود ولی دله دیگه گاهی وقتا مثل بچه ها بهونه های بی جایی می گیره.
گوشی رو برداشتم و روی "little jung" کلیک کردم …
" قرار نیست خیلی پارک هوپسی بمونی … جانگ هوپسی"اینقدر زنگ خورد تا قطع شد عجیب بود حتی اگر خوابم بود بیدار میشد اون خوابش خیلی سبک بود !
یعنی اینقدر خسته بوده خوابیده که متوجه گوشی نمیشه؟ خواستم بی خیال بشم ولی دلم شور میزد برای همین دوباره و دوباره گرفتم … دیگه مطمئن شدم که یک مشکلی هست.باید میرفتم کلاب و فقط می دوییدم و توی دلم خدا خدا می کردم که فقط خواب باشه و گوشی سایلنت !
وقتی رسیدم به کلاب همه چی عادی بود ولی فقط تا قبل اینکه به پشت کلاب برسم … این صدا … صدای گریه و جیغ هوپسی بود … به خاطر اینکه کل راه رو دوئیده بودم نفسم بند اومده بود و با بلند ترین صدایی که اون موقع می تونستم حرف بزنم اسمش رو فریاد زدم …
ولی چرا دیگه صداش نمیومد؟
وقتی خودمو به اتاق رسوندم جسم مچاله ای کنج دیوار روی زمین دیدم و چاقویی خونی کنارش !با دیدن اون صحنه برای دقیقه ای نفس کشیدن از یادم رفت انگار که مغزم قدرت درک و تحلیل این صحنه رو نداشت …
چیکار باید می کردم بی صدا خودم رو انداختم کنارش و به آغوشم کشیدمش، اشک هام راه خودشون و به صورتم باز کرده بودند و روی موهاش که توی بغلم بود میریخت … یعنی از دست دادمت اونم اینقدر زود؟
YOU ARE READING
❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'
Fanfiction_رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی ! درد بخشی از انسان بودنه... - پس من نمی خوام انسان باشم... . _از شنیدن دروغ بیزاری ولی با گفتنش مشکلی نداری؟ - ولی یه دروغگوی ماهر کسیه که یه روزی همه حرفا رو باور کرده ! . خواهر و برادری که زندگی آرومی دارن...