وقتی می خواستم دست گیره در رو وا کنم مچ دستم رو گرفت و سمت خودش کشید انگار که با شنیدن اسم تیون کر شده بود و بقیه حرفم رو نفهمیده بود !
سوال های پشت سر همی می پرسید و انگار که هیچ کدوم شون رو متوجه نمیشدم ! و وقتی دید جوابی ندارم که به سوال های بی انتهاش بدم کاپشنش رو از گوشه تخت برداشت و دستم رو دنبال خودش کشید :
_ منم بات میام ... ساعت دو شبه !
_________________________________________
Hopesi :همراه جیمین از اتاق بیرون اومدیم و پاورچین پاورچین سمت در ورودی رفتیم و به محض باز کردنش و قرار گرفتن توی راهرو دکمه آسانسور رو فشار دادیم با دیدن عدد یک روی صفحه نمایش که نشون از اینکه آسانسور طبقه اوله اهی کشیدم و مشغول خوردن خودم با فکر هام شدم ... یعنی چیشده بود؟
استرس داشتم ولی سعی میکردم خودمو کنترل کنم حداقل تا وقتی که به کلاب برسم !
با شنیدن موسیقی آروم آسانسور سرمو بالا گرفتم و با جیمین سوارش شدیم ... طبقه ها با سرعت از پشت دیواره های شیشه ای آسانسور می گذشتند و به محض توقف آسانسور ازش بیرون زدیم و جلوی در ایستادیم ...
از اونجا تا کلاب میشد گفت نیم ساعت راه بود برای همین جیمین گفت منتظرش بمونم و بعد از تکون دادن سرم با دو سمت در پشتی ساختمون یا شاید هم باید بهش بگم برج رفت !
دقیقه ای بعد با صدای گاز خوردن موتوری سریع برگشتم و وقتی انتظار داشتم با یه مزاحم خیابونی یا چیز دیگه ای مواجه بشم موهای بلوند جیمینو دیدم که سرجاشون تکون میخوردند و 'واو' آرومی گفتم که اشاره کرد برم و پشتش بشینم !
از موتور می ترسیدم ولی این دلیل نمیشد که ازش خوشم نیاد !
در عرض چند ثانیه پشت موتور پریدم و همینجور که کمر جیمین رو چسبیده بودم که به خاطر سرعت زیاد موتور نیوفتم سرمو روی شونش گذاشته بودم و سعی میکردم به چیزی فکر نکنم و فقط تا رسیدن ب کلاب صبر کنم ...
با دیدن بازتاب نور های بنفش دیواره های کلاب تو خیابون فهمیدیم که رسیدیم و بعد از پارک کردن موتور گوشه ای از محوطه بیرونی کلاب ازش پایین پریدیم و همراه جیمین سمت زیر زمین یا شاید هم اتاق من پشت کلاب دوئیدیم .
از پله ها با دو پایین رفتیم و متوجه دری شدیم که برخلاف همیشه بسته نبود و فقط روی هم بود !دستمو آروم روی در گذاشتم و بعد از فشار ارومی بهش باز شد که با صحنه غیر طبیعی دیگه ای رو به رو شدم !
اتاقم بهم ریخته بود ... صندلی هایی که چپه شده بودن ... کتاب هایی که روی زمین افتاده بودن ... کشو ها و کمد هایی که بهم ریخته بودن و تقریبا تموم اعضای اکیپ که تو اتاقم بودن و هرکی جایی رو میگشت و اتاق رو بیشتر از قبل بهم میریخت !
![](https://img.wattpad.com/cover/242475329-288-k655501.jpg)
YOU ARE READING
❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'
Fanfiction_رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی ! درد بخشی از انسان بودنه... - پس من نمی خوام انسان باشم... . _از شنیدن دروغ بیزاری ولی با گفتنش مشکلی نداری؟ - ولی یه دروغگوی ماهر کسیه که یه روزی همه حرفا رو باور کرده ! . خواهر و برادری که زندگی آرومی دارن...