Part 2

1.5K 215 105
                                    

Taehyeon :

صبح زود بود و صدای رو مخی از کنار تختم، میومد سرمو زیر بالشت بردم و با غر غر نالیدم :

- اه ... این دیگه چه صدای مزخرفیه آخه کله صبح؟

و بعد با هر سختی که بود دستم رو به میز کنار تخت رسوندم و با ضرب زدم روی ساعت کوک شده و دوباره خوابیدم، چشمم داشت گرم میشد که احساس کردم چیزی بینیم رو به قلقلک انداخته، با مچ دستم صورتم رو مالیدم وقتی دیدم احساسش از بین نمیره لای چشم هام رو وا کردم که نور کور کننده ای کل اتاقو روشن کرده بود و باعث شد چشم هام دوباره بسته بشه، وقتی چشمم به نور عادت کرد تونستم تهیونگ رو که روی تختم نشسته و با گردگیری که متشکل از یه دسته پلاستیکی و یک تکه پنبه بزرگ بود، بینیم رو قلقلک می‌داد.

همزمان که جیغ کشیدم از جام پریدم، سرش غر زدم که شروع کرد به خندیدن و منم با دیدن خنده مستطیلی شکلش خندم گرفت ولی بعد دوباره پتو رو سرم کشیدم تا بخوابم که دوباره پتو رو زد کنار و گفت :

_ یااا دختره خنگ ... من نمی خوام به خاطر تو روز اول دیر برسم و جریمه بشمااا

و بعدش پتو رو از روم کنار کشید منو به زور بلند کرد و روی کولش سوارم کرد و تا اون سر اتاق که سرویس بهداشتی بود بردم.

منم دیگه بی خیال خواب شدم و سریع دوش گرفتم، وقتی اومدم بیرون اول نگران شدم چون یادم رفته بود کیف مدرسم رو آماده کنم و از اون مهم تر لباس هاااام.

با عجله اومدم بیرون که با دیدن یونیفرم آماده و کیفم گوشه اتاق شوکه شدم و نفس راحتی کشیدم.
سریع لباسمو عوض کردم و موهام رو شونه کردم و ریختم روی شونم کیفم رو برداشتم و به طبقه پایین رفتم به مامان و بابام صبح بخیر گفتم و کنارشون دور میز نهار خوری نشستم.

- پس ته کجاس؟ نمیاد چیزی بخوره؟

مامانم در جواب حرفم گفت:
_ اون زود تر خورده و داره آماده میشه تو هم سریع بخور

"اون چجوری اینقدر زود همه کاراشو انجام میده؟ چرا اینقدر بی نقصه؟"
همین جوری درگیر افکارم بودم که با صداش که اسمم رو گفت به خودم اومدم :
_ تیون پاشو دیگه دیر شد
سریع بلند شدم و کیفم رو دوباره روی دوشم انداختم و خداحافظی کلی‌ای کردم و دستم رو تکون دادم و بعد با تهیونگ تا مدرسه رو پیاده راه افتادیم. راه خونه تا مدرسه زیاد نبود و ما هم تا اونجا باهم دیگه حرف زدیم که باعث شد راه کوتاه تر هم بشه :

- اوپا ... من خیلی نگرانم ...
_ برای چی نگرانی؟
- اگه نتونیم با کسی دوست بشیم چی؟ ... اون وقت چیکار کنیم؟
لبخندی زد و بعد دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :
_ اون وقت ما بازم همدیگه رو داریم تیونی.

لبخندی از روی خوشحالی زدم و خیلی زود وسط حیاط مدرسه بودیم، به مدرسه نگاهی انداختیم و چون اونجا رو نمی شناختیم دنبال بقیه دانش آموز ها حرکت کردیم و به سالنی که قرار بود برنامه صبحگاهی برگزار بشه رفتیم.

❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'Where stories live. Discover now