part 21

832 65 512
                                    

با صدایی که بخاطر خورد شدن گلدون ها و شیشه های میز بوجود اومده بود به خودم اومدم بی اختیار جیغ کشیدم :

- تمومش کن جانگ کوک من یئونم !

بخاطر یادواری نوار کاست صورتم خیس شده بود، با تیری که‌ سرم کشید روی زمین نشستم و سرم رو توی دستم گرفتم که یونگی متوجهم شد و خون گوشه لبش رو پاک کرد و مشت بعدی جونگ کوکی که حالا ماتش برده بود رو روی هوای گرفت مابین نفس زدن هاش آروم گفت :

_ دیگه تمومش کن جونگ کوک ... اون حالش خوب نیست.

____________________________________________________________
Hopesi :

با مشت بعدی که به صورتم خورد مزه خون رو توی دهنم احساس کردم، نفس نفس می زدم و درد کل بدنم رو گرفته بود، صدام دیگه توان قبل رو نداشت و حالا می لرزید و بخاطر گریه گرفته بود آروم لب زدم :
_ ا ... اگه .. تا فردا هم ... به این صندلی بسته نگهم داری ... و .. مش ... مشت هات رو ... ت ... توی صورتم ... پی ... پیاده ... کنی ... با ... بازم ... بت نمیگم ... پاکت رز ... کجاست ...

مرد روبه روم عصبی بود و کلافگیش رو میشد راحت از توی چهرش حدس زد، درسته که درد داشتم و تا سر حد مرگ ترسیده بودم و اینقدر گریه کرده بودم که دیگه توانی برای انجام کاری نداشتم ولی قرار نبود با زور چیزی بگم، من شاید اینجور مواقع تو دعوا های فیزیکی ضعیف عمل کنم ولی الان نه، نه تا زمانی که پای ارزش مند ترین چیز زندگیم وسطه !

به تیغ نازک چاقویی که روی گردنم به حالت تهدید وار کشیده میشد نگاه کردم که گفت :
_ بهتره دختره خوبی باشی هیونسی ... برادرخوندت، اسمش جیمین بود دیگه نه؟ و یا اون دختره دوستت اسمش چی بود؟ هه چی؟ عاا اها آره هه‌جین ... اگه می خوای زنده بمونن باید همکاری کنی ... هوم؟

با شنیدن اسم جیمین و هه جین چشم هام دوباره خیس شد و بخاطر سکوتی که کرده بودم تیغه چاقو روی گردنم محکم تر کشید شد و با جدا شدن پوست گردنم از درد جیغ کشیدم با جاری شدن خون از گردنم در با ضرب واشد و به دیوار پشتش کوبیده شد.

هوسوک عصبی تر از هر لحظه ای بود که کنارم دیده بودمش؛ عصبی تر از زمانی که به کلاب فروخته شد، عصبی تر از وقتی که مادرش رو از دست داد و یا حتی روزی که فهمیدیم تو مرگ یئون دخیل بوده !
بدون اینکه به من نگاهی کنه به سمت مرد حمله کرد و همزمان با کوبیدنش به شیشه یکی از پنجره های اتاق و خورد شدن شیشه تو سر جفتشون بدون ثانیه ای مکث و یا تردید از پنجره به بیرون پرتش کرد ...

از ترس نفسم بریده بود و فقط نگاهش می کردم و نمی تونستم حرفی بزنم و یا حتی گریه کنم ! ولی با نزدیک شدنش بهم ناخودآگاه توی خودم جمع شدم و از ترس هینی کشیدم که جلوم دو زانو نشست ...
همینجور که طناب دور دست و پام رو باز می کرد و بخاطر مسیری که احتمالا تا اینجا دویده بود نفس نفس میزد با لحن دلخوری گفت :
_ مگه تا حالا روت دستم بلند شده و یا آسیبی بهت زدم که اینجوری ترسیدی؟

❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'Where stories live. Discover now