Part 3

1.3K 161 133
                                    

Taehyeon:

این زنگ ریاضیات داشتیم و من رسما توش افتضاح بودم، البته اینکه بهش علاقه نداشتم و برای فهمیدنش تلاشی هم نمی کردم بی تأثیر نبود.
حسابی برای ریاضی عزا گرفته بودم.

به گفته خانم جانگ معلم ریاضی مون نیم ساعت اول کلاس به معرفی کردن بچه ها گذشت، با اینکه همه تقریبا همو می شناختن ولی باز بچه ها دونه به دونه خودشون رو معرفی می کردن .

منم تمام مدت سعی می کردم اسم هاشون رو به خاطر بسپارم.
دختر خوش قیافه ای که خیلی هم خودش رو گرفته بود اول بلند شد و با لحن متکبرانه ای خودش رو معرفی کرد‌ :

_ سونگ هیونم و بابام توی یکی از بزرگ ترین شرکت های معامله ای جئون کار می کنه و ...‌

و کلی چرت و پرت دیگه که اصلا لازم نبود بگه رو سر هم کرد و گفت و تهش خانم جانگ گفت :

_خیلی ممنون دخترم کافیه فکر کنم به اندازه کافی آشنا شدیم.

از حرف دبیرمون یهو خندم گرفت که فهمیدم کل کلاس با چشم هایی که توشون جزء هشدار چیزی دیده نمیشد مواجهم و البته جفت چشمی که متعلق به اون دختر بود و معلوم بود آمادس تا از چند ناحیه مختلف جرم بده .

یکم ترسیدم و خودمو توی صندلی جمع کردم و همش تو ذهنم تنها اسمی که بش اعتماد داشتم هیچ وقت نمیزاشت بترسم رو تکرار کردم ولی حیف که تهیونگ اینجا نبود.

با صدای جیمین به خودم اومدم :
_هی دختر تو خیلی بی کله ای ها

طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم‌ :
-برای چی؟

- تیون اون آدم خطرناکیه بهتره سر به سرش نزاری .
یک دفعه توی دلم خالی شد و خفه خون گرفتم.

چند نفر بعدی هم خودشون رو معرفی کردن، دو تا خواهر دوقلو که بهشون می خورد بچه های باحالی باشن جلوی من میشستن با هم گفتن :
_ ما لی هه جی و لی هه جین هستیم ‌و بعد نشستن .

نفر بعدی همون پسره بود که صبح به خاطرش ته کلی برام سخنرانی کرده بود :

_ جئون جونگ کوک و احتمالا وارث همون شرکت های معامله ای که پدر سونگ هیون توش مشغوله ... چیز دیگه ایم لازمه بگم؟
و بعدم پوز خندی زد و نشست‌ .

میشد خیلی واضح دودی که از کله سونگ هیون بلند میشد رو دید ولی برق زدگی من از اونم بد تر بود خوشحال بودم که اون دختر ضایع شده ولی چیزی که چند دیقه قبل شنیده بودم رو نمی تونستم باور کنم و همش توی ذهنم تکرار میشد‌ :

"جئون جونگ کوک وارث بزرگ ترین شرکت های معامله ای سئول"

به ترتیب چند تا پسر و دختر دیگه هم خودشون رو معرفی کردن و بعد هم خانم جانگ یکم باهامون صحبت کرد که من اصلا متوجه هیچ کدوم‌شون نشدم چون فکرم به اندازه کافی درگیر شده بود که دیگه جایی برای اونا نبود‌.

❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ