- می دونی وحشتناک ترین قسمت اون شب کجاشه؟ اینکه هر روز بیدار میشم و یهو یادم میوفته تموم شده و حالا تنهام ... ولی می دونی بعدش چی به خودم میگم؟ اینکه هنوز تو رو دارم ! تو ... کوک ... سوکی اوپا ... جیمین و حتی یونگی رو !
اوپا من همیشه پیشتم ... روز اول مدرسه یادته؟ بهم گفتی حتی اگه هیچکس رو نداشته باشیم باز هم همدیگه رو داریم و هنوزم چیزی عوض نشده ..._________________________________________
"Four years later"
_________________________________________
Taehyeon :چرا اینقدر هوا گرم بود؟
با اینکه توی دسامبر بودیم و همه با پالتو و لباس های پشمی توی کلاس ها حاضر میشدن ولی بازم هوا گرم بود ! البته این فقط نظر منی بود که تنها با یه سیوشرت توی کلاس نشسته بودم ...کلافه دستم رو توی کوله پشتیم کردم و بعد از یکم گشتن چشمم به کش دور مچم افتاد و فشی به حواس پرتیم دادم ... کش رو برداشتم و بعد از جمع کردن موهام بالای سرم بستم شون و به تغیر زندگیم توی این چهار سال فکر کردم ...
خب از اون ماجرا بیشتر چهار سال گذشته و حالا خیلی چیز ها تغییر کرده ...
بعد از مرخص شدنم از بیمارستان چند وقتی رو با ته توی پارک ها و انبار مغازه ها گذرونیدم و بعدش با کلی کار نیمه و وقت و پاره وقت و تمام وقت و هزار فاک دیگه تونستیم یه خونه که من اسمش رو میزارم سوئیت اجاره کنیم و میشه گفت تقریبا افتادیم سر روال ! البته اگه دعوا های منو تهیونگ رو درمورد ول کردن درسم رو فاکتور بگیریم !خب که چی؟ تا یکی دو ماه دیگه سال دوم دانشگاه تموم میشه و می تونم دیپلمم رو بگیرم ...
به تابلویی که داشتم می کشیدم نگاه کردم، خب می دونی نکته مثبت قضیه اینجاست که من رشتمو دوست داشتم و با هر تابلویی که می کشیدم روحم ارضا میشد !
(بچه داره احساسی زر میزنه منحرفا/=)
نقاشی تنها چیزی بود که این روزا بهم ارامش میداد ... جوری که انگار توی نقاشی هام زندگی می کردم .لبخندی زدم و به طراحی به طراحی پایه تابلوم ادامه دادم ولی خیلی طول نکشید که با دیدن جونگ کوکی که روی میز خوابش برده لبخندم خشک شد و دوباره حس عذاب وجدانم خودش رو نشون داد ... ولی هرکاری کرده بودم بخطار خودش بود !
چهار سال پیش اون بهم اعتراف کرده بود و من فقط از خودم رونده بودمش ... بدون اینکه بفهمم دارم چیکار میکنم بهش صدمه زدم و از اون موقع تا حالا انگار چند دریای یخی بین مون فاصله افتاده بود و البته که همش تقصیر من بود ...با صدای زنگ خوردن گوشیم از فکر و خیالاتم بیرون اومدم و قبل از اینکه استادمون چیزی بگه گوشی رو جواب دادم که صدای جیغ دار هوپسی توی گوشی پیچید :
_ هیییی معلومه چرا گوشیتو جواب نمیدی دختره دیوث؟
شوکه جواب دادم :
- ولی گوشی من که زنگ نخوردچند دقیقه ساکت شد و بعد دوباره جیغ کشید :
_ اصلااا ولششش کننن ... یونگی بهت زنگ زده؟
YOU ARE READING
❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'
Fanfiction_رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی ! درد بخشی از انسان بودنه... - پس من نمی خوام انسان باشم... . _از شنیدن دروغ بیزاری ولی با گفتنش مشکلی نداری؟ - ولی یه دروغگوی ماهر کسیه که یه روزی همه حرفا رو باور کرده ! . خواهر و برادری که زندگی آرومی دارن...