_ بیدار شو ... تِیون پاشو دیگه رسیدیم ...
پسر با خنده گفت و سعی کرد خواهرش رو که خواب بوده بیدار کنه، هدفون خواهرش رو برداشت و از تمام توانش برای تکون دادن و بیدار کردن کوالای غرق خواب کمک گرفت.
- خدای من ... تِهه بزار بخوابم پسش بده ...
تیون که تازه بیدار شده بود با لحن خواب آلود و کشیده ای زمزمه وار جواب داده بود.تهیونگ به چهره بامزه و خوابالوی خواهرش نگاه کرد و خنده ی ریزی کرد و لپش رو کشید :
_نمیدم باید بیدارشی دیگه رسیدیم، و در ضمن هواپیما داره خالی میشه.دختر ناله ضعیفی کرد و گفت :
- من اصلا دوست نداشتم بیایم سئول چرا ما باید به خاطر کار بابا بیایم اینجا ...؟تهیونگ حرف دختر رو قطع کرد و جواب داد :
_ هی اینقدر غر نزن منم دوست نداشتم بیام، داغ دلم رو تازه نکن.صدای مهربون و دلنشین زنی که مادرشون بود مانع از ادامه بحث اون دوتا شد :
_ بچه ها اینقدر حرف نزنید عجله کنید، این هواپیما قرار نیست منتظر ما وایسه ها !تیون اخمی کرد و باعث شد صورتش کیوت تر از قبل بشه و بعد لوازمش رو جمع کرد، وقتی با مادر و برادرش از هواپیما خارج شد روی صندلی های فرودگاه نشست و منتظر پدرش که زود تر از آنها بوسان رو ترک کرده بود و قرار بود بیاد دنبال شون شد، طولی نکشید پدرش رسید و باهم به سمت خونه جدید شون حرکت کردن.
مسافت بین فرودگاه تا خونه شون زیاد نبود و بچه ها بر خلاف پدرشون که تمام مدت سعی داشت اونها رو از بی حوصلگی دربیاره و حتی بنظر می رسيد ظاهر آشفته و نگرانی داره، ساکت بودند و چیزی نمی گفتن تا اینکه رسیدن به کوچه ای که انتهای آن آپارتمانی نسبتا بزرگ و چند طبقه قرار داشت.
- نمی دونم شاید نظرم عوض شه ولی هنوز دلم می خواد برگردیم، من به اینجا احساس خوبی ندارم .
این تیون بود که با سرعت وزش باد نظر عوض می کرد و پدرش بهش جواب داد :
_ بهتر تو هم مثل تهیونگ کم تر غر بزنی و امیدوار باشی که بتونی چند تا دوست توی مدرسه پیدا کنی.تیون با یاد آوری ترک دوستاش و مدرسش با صدا نفسی کشید و از ماشین پیاده شد و به دنبالش بقیه هم از ماشین پیاده شدن و به سمت آپارتمان قدم برداشتن. واحد اونا طبقه سوم بود و مجبور بودن از راه پله استفاده کنن چون از بخت بازشون حتی آسانسور هم برای خوش آمد گویی به آنها خراب شده بود.
تهیونگ برای عوض شدن فضا و حال و هواشون با خواهرش شوخی می کرد و باهم می خندیدن و هر از گاهی هم به همدیگه سیخونک میزدن و کرم می ریختن که یهو تیون پرسید :
- اتاق ها طبقه بالای پذیرائی بود؟
تهیونگ که از این سوال یهویی شوکه شده بود با تکون دادن سرش تایید کرد که تیون به سرعت سمت طبقه بالا دوئید و همزمان داد زد :
- هرکی زودتر برسه می تونه اتاق بهتر رو برداره !
![](https://img.wattpad.com/cover/242475329-288-k655501.jpg)
YOU ARE READING
❥•𝐏𝐔𝐑𝐏𝐋𝐄 𝐇𝐄𝐀𝐑𝐓ೋ•'𝐂𝐎𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃'
Fanfiction_رنج کشیدن نشون میده تو هنوز یک انسانی ! درد بخشی از انسان بودنه... - پس من نمی خوام انسان باشم... . _از شنیدن دروغ بیزاری ولی با گفتنش مشکلی نداری؟ - ولی یه دروغگوی ماهر کسیه که یه روزی همه حرفا رو باور کرده ! . خواهر و برادری که زندگی آرومی دارن...