P.21

3.6K 717 130
                                    

Namjoon POV:

*خب به جمالت! خب اونم دوست داره، احمق!

دستشو میاره جلو:

*نیشتو ببند، ندید بدید! این فرضیه های منه... شایدم درست نباشن...

دستاشو بغل میگیره و بهم پشت میکنه.
لبمو از خوشحالی میگزم.
چی بهتر از این... اگه واقعا اینجوری باشه...
وااای عالیه!
برمیگردم سمتش:

+باور نمیکنما...

*احمقی دیگه! من میام خونه تون زود به زود و نهایتا کاری میکنم که زودی بهت اعتراف کنه..!

آره این بهترین راهه!

Jin POV:

تقریبا دو هفته ای میشه بهتر شدم و امشب پدربزرگ و مادربزرگ نامجون مارو به خونه شون دعوت کردن!
راستش یه خورده استرس دارم...

امیدوارم امشب گند نخوره بهش!

بعد از اینکه کارهای کمپانی رو تعطیل کردم، یه راست به سمت خونه روندم.
دیدن کفش های آشنایی توی جا کفشی، خونمو به جوش آورد.

این پسره‌ی... امروز بار چندمشه که میاد خونه مون؟
نامجون بیشورم هی منو حرص میده!
خو اگه عاشقشه چرا باهاش ازدواج نمیکنه؟

به سمت پذیرایی راه افتادم. صدای خنده هاشون با دیدنم خفه شد.
هوسوک، دستش روی شونه‌ی نامجون بود و لبخند پت و پهنی روی لبهاش جا خوش کرده بود، نامجون هم با چنگال میوه گذاشته بود دهنش...
با حرص پیش رفتم و سویچ ماشینمو روی مبل پرت کردم:

-خسته نباشم!

پوکر نگاهی بهشون میندازم.
هوسوک میوه رو میجوه و از جاش بلند میشه:

*سلام هیونگ! خسته نباشی... زود برنگشتی؟

برای برگشتنمم باید به یکی جواب پس بدم؟ نمیدونم...!

نفس عمیقی میکشم:

-مثله اینکه نامجون شی یادش رفته... ولی امشب پدربزرگ ش مارو دعوت کرده... مگه نه نامجونا؟

با دندونای قفل شده، جمله‌ی آخرمو میگم!

نامجون با لبخندی از جاش بلند میشه:

+درسته عزیزم... ببخشید هوپا! باید بریم اونجا.

*آه درسته!

در کمال تعجب، می‌ره جلو و نامجونو تو بغلش میگیره.
آهههه بسه دیگه!

پاهامو محکم میکوبم زمین و به طرف اتاقم میرم.
تلافی میکنم، نامجون شی!

***

با استرس از ماشین پیاده شدم و نگاهمو به سمت نامجون سوق میدم.
با لبخندی سرشو تکون میده، دستشو دور کمرم حلقه میکنه و منو به سمت در هدایت می‌کنه:

+یادآوری نکنم!

یادآوری نکنم...
اداشو در میارم و بدون توجه بهش، زنگ رو فشار میدم.
چند ثانیه بعد، در باز میشه! سعی میکنم لبخندی بزنم و پیش برم.

𝑀𝑦 𝑆𝑤𝑒𝑒𝑡 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑉𝐾𝑜𝑜𝑘 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt