P.33

3.3K 629 123
                                    

Jin POV:

جونگ‌وی رو روی صندلی میذارم، براش کیک و آبمیوه میذارم و به سمت نامجون حرکت میکنم:

+احمق شدی؟ این حرفا چیه جلو بچه؟

دستمو میگیره و به سمت پذیرایی میبرتم:

-چی گفتم مگه؟

دستمو از دستش بیرون میکشم و دست به سینه بهش خیره میشم:

+هیچ حواست هست داری چی به بچه میگی؟

بیخیال روی کاناپه میشینه:

-بهرحال یه روزی که باید بفهمه اصل زندگی چیه!

با اخم و ناباوری روبه روش قرار میگیرم:

+ودف نامجون؟ ازت انتظار نداشتم. با بچه خودتم اینجوری...

دستم کشیده میشه و روی کاناپه پرت میشم.
روم خیمه میزنه و دقیقا به چشمام خیره میشه.
میتونم حس کنم که مردمکای چشمام میلرزن.
نمیتونم توی این موقعیت دقیقا به چشماش خیره بشم و لبهاشو نبوسم.
سعی میکنم به دوخت کاناپه خیره بشم.
نفسای گرمش رو روی گردنم حس میکنم.
لعنتی... من هنوز هیتمو کامل پشت سر نذاشتم!

ناله ای بی اختیار از بین لبهام خارج میشه.

-هیونگ!

لبمو میگزم و چشمامو محکم رو هم فشار میدم.
برو نامجون... اگه نری، مجبور میشم همین الان خودمو برات لخت کنم.
و اصلا برام مهم نیست اون بچه تو آشپزخونه ست.

لیسی به گردنم میزنه و منم بی اختیار سرمو کج میکنم که بیشتر به گردنم دسترسی داشته باشه.

*جین هیونگ؟!

+فاک!

جیغ آرومی زدم و با دستام نامجونو هل داد.
هیچکدوم تو حال خودمون نبودیم پس نامجون روی زمین افتاد.
با نگرانی کنارش نشستم و بازو هاشو گرفتم:

+خوبی جونا؟

بازو شو مالش داد و با اخم زیر لب گفت:

-فاک به پدرات، تخم سگ! اخه چه وقت مزاحم شدن بود؟

*سامچونی؟

به سمت صداش چرخیدم و لبخند کج و کوله ای زدم:

+جونگ‌ویا! چیشده؟

به تن کثیفش نگاهی کردم و دستش رو گرفتم.
به سمتم اومد و با پشیمونی لبهاشو آویزون کرد:

*ببخشید هیونگی! آبمیوه رو ریختم...

صدای پوف کردن نامجون رو شنیدم، اما بهش توجهی نکردم.

+اشکالی نداره، کیوتم!
میخوای ببرمت حموم؟

با ذوق بغلم کرد:

*جدی جینی... ینی هیونگی؟!

لپای کثیفش رو میکشم:

+آره بیبی!

𝑀𝑦 𝑆𝑤𝑒𝑒𝑡 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑉𝐾𝑜𝑜𝑘 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Where stories live. Discover now