P.01

7.6K 1.1K 89
                                    

Namjoon POV:

پوفی میکشم و به ساعت نگاهی دوباره میندازم. 10 دقیقه مونده تا برسه.

چی شد که الان اینجام؟
خب... این سوال برای خودمم مبهمه.
تنها چیزی که میدونم، اینه که پدربزرگم روزهای آخرشه! البته که وارث همه اموالش قراره من باشم، چون من تنها پسرِ آلفای خانواده کیم ام.

اما اون پیرمرد خیلی خوب میدونه که من مخالف ازدواج ام و نمیتونم به کسی متعهد باشم و صد البته عاشق‌شم، برام شرط گذاشته در صورت ازدواج و گذشت 1 سال و راضی بودن طرفین اون اموال بهم برسه، وگرنه همه شون به خیریه داده میشه.

آهی میکشم و دستمو بین موهام میبرم و تا گردنم میکشم.

اولین بارم بود انقد مضطرب بودم جوری که با پاهام زمینو ضرب گرفته بودم و این همه اضطراب از شخصیت من کاملا بعید بود.

نگاه دیگه ای به ساعت میندازم.
آه شت، 5 دقیقه؟ چرا زمان نمیگذره؟

این زمان لعنتی هم مثله پدربزرگم باهام لجه.
دستشون تو یه کاسه ست!

گوشی مو درمیارم و زنگی به یونگی میزنم.
اگه اون کله بروکلی بخواد با دوست پسرش منو خر فرض کنن و مسخره م کنن چی؟
شاید همه ش نقشه خودشون باشه؟
شاید بخوان پشت سرم به ریش نداشته م هر هر بخندن.

*الو؟

صدای خواب‌آلود و کلافه ش توی گوشی میپیچه. دستی به صورتم میکشم:

+یونگی...

*ها؟

این پسر هیچ وقت قرار نیست به خوبی جواب بده! چشمامو دور از چشمش توی حدقه میچرخونم، البته میدونم اگه اینجا بود با چوب بیسبال ش کلمه میترکوند.

با استرس و نگرانی لب میزنم:

+مطمئنی که میاد؟

*وات د فاک کیم نامجون؟ زنگ زدی و منو از خواب خوشم که توش داشتم دوست پسرمو به فاک میدادم بیدار کردی که اینو بپرسی؟ مطمئنی...

با عصبانیت و یه ریز داشت منو زیر مسلسل حرفاش میگرفت که وسط حرفش میپرم و با ترش رویی میگم:

+آه، دهنتو ببند پسر، بزارم زرمو بزنم.

*اصا هم برات مهم نباشه که هیونگتم و باید باهام مودبانه تر حرف بزنی.... خب؟ زرتو بزن!

چشمامو با شنیدن حرفای همیشگی‌ش؛ که هیونگمه و احترامش واجبه و اینا، توی توی حدقه میچرخونم:

+آخه خیلی عجیبه

*کجاش عجیبه؟ پوف... ببین نامجون، جیمین اونجا کار میکنه، و با توجه به شرایطی که تو داری فک کنم اون بهترین باشه، اوکی؟

جیمین دوست پسرشه:

+اخه از کجا معلوم اون منو سر کار نذاشته باشه؟

*نامجون خودتی؟ سرت به جایی نخورده؟
چرا انقد چرت و پرت میگی؟ از شخصیت سرد و بی احساست همچین چیزی بعید بود...

+ببین! بحث 500 هزار دلار نیست. 500 میلیون دلارِ. کم پولی نیست.بایدم مضطرب باشم. در ضمن...

صدای آویز جلوی در کافه به صدا در میاد و من مثه یه ربات سرمو به سمتش چرخوندم.

با دیدن یه پسر جوون با کت بلند قهوه‌ای و شلوار کرمی، سریع و بدون خداحافظی تماسو قطع میکنم.

به سمتم میاد و میپرسه:

-کیم نامجون؟

+کیم سوکجین؟

دستشو به سمتم دراز میکنه:

-سلام، از دیدنتون خوشبختم.

از جام بلند میشم، لبخند کوتاهی میزنم و باهاش دست میدم، به صندلی روبه روم اشاره میکنم:

+سلام، منم همینطور. بفرمایید.

کتش رو درمیاره و من شروع به آنالیز کردنش میکنم؛
موهای مشکی لخت که روی صورتش ریخته بود، چشمای قهوه‌ای نافذ، لبای گوشتیِ صورتیِ جذابش، پوست سفید، دماغ معمولی. با بلوز یقه اسکی مشکی که یه گردنبند ظریف روش بسته بود، روبه‌روم میشنه.

فاک، خیلی جذابه. اینطوری پیش بره میتونم سر شرطم بمونم؟؟

--------

سلام به همگی❤
ووت، کامنت و فالو یادتون نره ⁦(´∩。• ᵕ •。∩') ⁩

اگه نامجین میخونید، حتما به دوتا استوری های دیگه مم سر بزنید.
لاب یو آل⁦(づ ̄ ³ ̄)づ⁩

𝑀𝑦 𝑆𝑤𝑒𝑒𝑡 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑉𝐾𝑜𝑜𝑘 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Where stories live. Discover now