P.03

5.3K 969 222
                                    

آه بلندی میکشم و به پشتی کاناپه تکیه میدم.
دستی بین موهام میبرم و چشمامو میبندم.

واقعا سخته، مقابله با چهره ش رو میگم. اون لعنتی به طرز فاکینگی جذابه و این برای منی که هوموسکشوآل ام خیلی سخته.

بهرحال من یه آلفا ام، با هورمون های خاصم.
و اون یه امگاست با فرومون های خوش بو و خاصش.
هنوز که بو شو حس نکردم، اما زندگی باهاش، یعنی زندگی با بو هاش.

گذشته از اینا، سه روز لعنتی گذشته و هنوز خبری ازش نشده و من، هر شب با یادآوری چهره‌ش میخوابم. نمیدونم واقعا چه مرگمه.

شاید کلا بیخیال موضوع شه و زنگ نزنه؟ و کلا اون 500 میلیون هم بپره؟

آه گاد.
ببین اصلا برام مهم نیست که زنگ نمیزنه و اینا، ولی خیلی برام مهمه.
نه بخاطر اینکه از خودش خوشم اومده هاا.
نه صلا! فقط نگران پولم.

آره پولم.
اونم خیلی زیاد.

پولی که رو تک تک اسکناساش عکس چهره سوکجین چاپ شده...

(عاشق شد رفت)

دارم دیوونه میشمممم. موهامو از ریشه محکم میکشم و دستمو رو چشمام میزارم.

حضور کسی رو کنارم حس میکنم.
دستمو بر میدارم، گوشه چششمو به آرومی باز میکنم و نیم نگاهی بهش میندازم.

*آشفته بنظر میای پسر.

یونگی با همون صورت پوکر و ابروهای درهمش کنارم میشنه.
من خیلی خوب میشناسمش، مطمئنا الان فک میکنه
"این عوضی اینجا چیکار میکنه؟ چرا نمیزاره راحت بخوابم؟؟؟"

نه اینکه خیلی هم دیر وقت باشه ها. تازه 7 عصره.
ولی اون لعنتی رکورد خرس قطبی رو زده.
یه جورایی دلم براشون تنگ شده بود.
نه! دلم برا غذاهای خونگی شون تنگ شده بود.

سرمو بلند میکنم و کامل بهش نگاه میکنم.

-یونگی... سه روز گذشته و هنوز خبری نداده. خیلی مضطربم. چیکار کنم؟ کمکم کن.
*نباش :/
-خیلی ممنون. کمک زیادی بود.

بهش چشم غره میرم. دستامو بغل میکنم و پوکرش بهش نگا میکنم.

اما اون بیخیال از همه‌جا به پشتی کاناپه تکیه میده و ریموت تلویزیون رو برمیداره که روشنش کنه:
*خواهش میکنم. کمک خواستی در خدمتم.

با این رفتارش خوب کنار اومدم، پس بی هیچ واکنشی بحثو عوض میکنم.
به طرفش میچرخم:
-رابطه ت با جیمین چطوره؟
*خـــوب

در همین موقع جیمین با سه تا فنجون پیداش میشه، روبه‌روم میشینه:

*خیلی وقت بود ندیده بودمت هیونگ. حس میکنم یه خورده، یه جوری هستی... مگه نه یونگیا؟

به طرف یونگی میچرخه و نگاه منم به سمت یونگی میره:
*چیزیش نیست. شاید عاشق شده.

با شنیدن جمله‌ی مسخره ش از جا میپرم و بهش میتوپم:
-یااااا. معلومه که نه. میفهمی چی میگی؟ عاشق چی؟ کشک چی پشم چی؟

راستش خودمم از جوابم مطمئن نیستم، فقط باعث شدم ضربان قلبم بیشتر بشه.

جیمین با لبخند ثابتی که روی لبش بود، زمزمه میکنه:
*فک کنم دوتا مراسم دعوتیم.

چشمامو میچرخونم. نه به باره نه به داره خودشون خوب میبرن و میدوزن:
-شاید. این به تصمیم جین مرتبطه. صبر کن چییییییی؟
دوتا مراسم؟ چرا و چطور؟

یونگی با همون صورت پوکرش بهم زل میزنه:
*جین؟ چه خودمونی هم شده.

اهمیتی به جمله مزخرفش نمیدم و منتظر به جیمین چشم میدوزم.

جیمین با صدای بلند میخنده:
*هیونگ! من حامله م. قیافه تو دیدی؟ خدای من خیلی خنده دار شدی.

و خنده ش تشدید میشه.

چشمام با شنیدن این جمله اندازه دوتا توپ تنیس میشن و یه جورایی یادم میره که الان بهم تشر زده:
-چییییییی؟؟؟؟ وای واقعا؟ مبارکههههه.

دستامو بهم میکوبم.
واقعا براشون خوشحالم، خیلی زیاد.
ولی اون دوتا هنوز ازدواج نکرده بودن و من مطمئن نبودم که چجوری تونستن یه بچه بدون اینکه زندگی با ثباتی داشته باشن، درست کنن؟
خب... وقتی یه خانواده با ثبات نباشه، آینده بچه تضمین شده نیست.
و یه جورایی ممکنه اون بچه از طرف والدینش ضربه ببینه.

جیمین* این فقط قراره یه مراسم کوچولو باشه. مثه یه مراسم ازدواج.

یونگی در ادامه جمله جیمین میگه:
یونگی* ما قبلا درموردش حرف زدیم جیمین. قرار نیست مراسم ازدواج باشه.
جیمین* مشکلش چیه؟ من و تو داریم پدر میشیم. این بچه هردو تامونه. تو نمیخوای واقعا منو به عنوان همسرت معرفی کنی، چرا؟؟

با دیدن اشک های جیمین، دلم مچاله میشه.
اون پسر رو مثل دونسنگم دوس دارم، اما الان یونگی داره زیاده روی میکنه.
نمیخواستم وارد بحث شون بشم، و این تا زمانی ادامه داشت که جیمین با چشمایی سرخ و اشکی، از جاش بلند میشه و به اتاقش میره.

نگاهمو از مسیر رفتن جیمین و در بسته‌ی اتاقش میگیرم، به سمت یونگی برمیگردم و اخم میکنم:
-چه خبرته مرد؟ مگه نمیدونی بارداره؟

کلافه دستی بین موهاش میکشه:
*نامجون این به تو ربطی نداره.

با عصبانیت از جام بلند میشم:
-درسته این به من ربطی نداره.
ولی حق نداری این رفتار رو باهاش بکنی، میفهمی؟ اون از توی لعنتی حامله ست. اگه کامل از اخلاق گندت خبر داشتی چرا به فاکش دادی؟ چرا باردارش کردی؟
سعی کن بخاطر بچه هم که باشه باهاش ازدواج کنی.

بلند داد میزنه:
*باشه باشه عوضی. گمشو بیرون از خونه م تا یکمی باهاش خلوت کنم.
-خیلی عوضی ای یونگی. تو این موقعیت هم به فکر عوضی بودنتی. زدی رو دست هر چی عوضیه

با پوزخند نگاهمو ازش میگیرم. به کتم چنگ میزنم و به طرف بیرون قدم برمیدارم. همه حرصمو روی در ورودی پیاده میکنم و بی هدف به سمت جایی که نمیدونستم میرونم.

اون رفتار عوضی مانندش منو یاد یکی میندازه، یکی که خیلی دوسش دارم....
یکی که خیلی بد ضربه خورد...
یکی که با به یادآوردنش سرم درد میگیره...

________

سلام به همگی❤
ووت، کامنت و فالو یادتون نره ⁦(´∩。• ᵕ •。∩') ⁩

اگه نامجین میخونید، حتما به دوتا استوری های دیگه مم سر بزنید.
لاب یو آل⁦(づ ̄ ³ ̄)づ⁩

𝑀𝑦 𝑆𝑤𝑒𝑒𝑡 𝑂𝑚𝑒𝑔𝑎. 𝑁𝑎𝑚𝐽𝑖𝑛 𝑉𝐾𝑜𝑜𝑘 𝑌𝑜𝑜𝑛𝑀𝑖𝑛Where stories live. Discover now