تقه ای که به در خورد اونو از تمام فکرای درهم و برهمی که تو ذهنش بود بیرون کشید بعد از چند لحظه اجازه ورود اونفرد صادر شد و با عجله و دستپاچگی که به راحتی تو رفتارش مشخص بود وارد اتاق شیک و نسبتا بزرگ شد
بعد از یک نفس عمیق بلاخره به حرف اومد:
امم... قربان ...خبرهایی هست که باید بهتون بگم
همچنان با چشمهای خالی از هرچی و جدیش به پسر خیره موند و این به پسرک بیشتر استرس میداد
با سروصدا اب دهنشو قورت داد و ادمه حرفشو پیش گرفت:
بچه ها گفتن که اعضای باند تایگر جنسهایی که از چین اومده بود رو زودتر از افراد خودمون و با قیمت بالاتر گرفتن
حالا منتظر هر واکنشی از طرف رعیسش بود و کم کم باید وداعش رو میگفت
لویی اما به طرز ترسناکی اروم بود و تو یه حرکت اروم تر از صندلی چرمش که به طرز وسوسه انگیزی راحت بنظر می اومد بلند شد و همینطور که دستهاش تو جیب شلوار شیکش بودن و سرش به سمت کفشهاش متمایل بود و به اونها خیره بود با یک پوزخند مسخره به سمت پسرک ترسیده راه افتاد
وقتی سرش رو بالا اورد و چشماش رو به چشمای پسر انداخت اوضاع بدتر هم شد پسرک حتی نفس کشیدن هم از یادش رفته بود
رئیسش سرش رو نزدیک تر برد و تو صورت پسرک غرید:
برو به تمام افرادت تو اون منطقه بگو تا وقتی جنسای منو پیدا نکردن حتی اگه از صد متری این عمارت رد شن گور خودشون رو کندن و البته فقط تا اخر شب محلت دارن
و همین جمله یعنی اتمام زندگیه هر کس که مسعول تحویل اون بارها که البته خیلی برای لویی مهم بود
پس وقت رو تلف نکرد وبا پا های لرزون به سمت در اتاق کار بزرگ لویی رفت و وقتی خارج شد و از اون حس مرگ داخل اون اتاق رها شد یه نفس راحت کشید و دوباره دویید تا به بقیه خبر بده تجسس رو شروع کنن
با اینکه خیلی وقت از شروع قرار گذاشتنش با سهون میگذشت ولی هنوز هم هر موقع اسمش میومد خوشحال میشد و دوست داشت زودتر ببینتش و چه روزی بهتر از امروز
یه لبخند به خودش داخل اینه که شدیدا سهون کش شده بود زد و با زدن عطر کار رو تموم کرد و به سمت در اپارتمانش راه افتاد و بعد از برداشتن کلید و پوشیدن
کفشهاش بیرون زد وقتی به پایین ساختمان رسید و ماشین سهون رو دید با قدم های کوچیک اما تند به سمتش راه افتاد
بعد از باز کردن در و نشستن خواست شروع کنه:
سلام عزی....
ولی خب سهون بود دیگه قبل از اینکه فرصت حرف اضافه ای به بک بده به سمت لبهای براق و خوش فرمش حرکت کرد و تو یه ثانیه بوسه هات و صد البته از دید دیگران حال بهمزنی که از عشق زیادشون بود رو شروع کردن
YOU ARE READING
Thief
Fanfictionچانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زندگیش فقط آرامش کنار دوست پسرشو میخواد. چی میشه اگه سرنوشت این دوتا به هم گره بخوره؟ چی میشه اگه چانیول داستان مون مجبور بشه زندگی آروم بکهیو...