thief_p18

431 104 14
                                    

هایییی کیوتیز 💜
ووت و کامنت یادتون نره🙂💜
میبوسمتون قشنگای روبی🥺💜
______________

اره اره قبول داشت داره دقیقا مخالف حرف چان عمل میکنه ولی چاره ای نداشت داشت؟
خیلی پاورچین پاورچین جوری که سعی میکرد اصلا توی چشم نباشه (البته از نظر خودش توی چشم نبود-_-) از اتاق مشترکشون بیرون اومد و راه پله هارو دوتا یکی رد کرد .
از در زیرزمین رد شد و اروم نفس عمیقی کشید .
تا اینجای کار ک خیلی راحت بود .
سمت در مورد نظرش حرکت کرد و بلاخره وقتی بهش رسید متوقف شد .
نگهبان ک دیگه بکهیون رو میشناخت و اتفاقا خیلی هم ازش حساب میبرد بدون حرفی در رو باز کرد .

قبل از ورود حالات لویی رو برای خودش یادآوری کرد و سعی کرد مثل اون جذبه بگیره ک فکر میکنم شما هم زیاد به این یه مورد امیدوار نیستین.
اولین صحنه ای که باهاش مواجه شد صورت درب و داغون سهون و چشمای خسته افسر بود .
چ بلایی سرش اومده بود؟
نه اینکه نگرانش شده باشه ولی به عنوان یک انسان فقط در حد سره سوزن کنجکاو بود و دلسوزی به خرج میداد .
هردو پسر با دیدن قامت ریزه میزه بک شوکه شدن .
شاید توی لیست انتظاراتشون بک اخرین نفری بود که توقع داشتن به دیدنشون بیاد .

_سلام
در عین حال ک سعی میکرد جدی باشه و صداش نلرزه واکنش های اون دو نفر رو هم انالیز میکرد .
+بک؟اینجا چیکار داری؟
صدای شکه سهون بلافاصله بلند شد و همین باعث شد بک بیشتر از قبل استرس بگیره .
اگر بحث خواهرش و چانیول نبود همین الان راه اومدرو برمیگشت و هیچوقت هم حتی فکر رفتن به لون زیرزمین رو نمیکرد .
_خب ...من اومدم برای یه کاری
ابرو های بالا رفته و چشمای گنگ پسرا نشون از گیج شدنشون میداد :
_ببینید من وقت زیادی ندارم ...به کمکتون احتیاج دارم و شما هم برای خلاص شدن از اینجا به کمک من احتیاج دارین پس چطوره باهم راه بیایم هوم؟
__________

تقریبا چهل دقیقه ای پیش لون دو نفر موند و از نتایج صحبت هاشوندحسابی راضی بود .
خودش رو از اون دخمه ک اصلا به عمارت نمیومد بیرون کشید و بدون توجه به اطراف سمت پله ها کشوند :
+اوه ببین کی اینجاست .
یک قدم فاصله تا رسیدن به اولین پله مونده بود که با شنیدن اون صدای کذایی توی جاش خشک شد .
با اینکه بارها این لحظه رو برای خودش مرور کرده بود ولی انگار که تمام سیستم های مغزش از کار افتاده بودن و نمیتونستن هیچ دستوری مبنا بر هیچ حرکتی به بدنش بدن .
چشمای خوش حالتش رو محکم روی هم فشار داد تا به خودش بیاد .
اخمی کرد و خیلی اروم به عقب برگشت ولی توقع دیدن چان رو دقیقا کنار رئیس بزرگ نداشت .
چشمهاش تغییر حالت دادن و برای بار دوم خشک شد .
میتونست از چشمهای برزخی چان بخونه که چیزهای خوبی در انتظارش نیست و قطعا یه مشاجره سخت باهم خواهند داشت :
_سلام
در بی حس ترین حالت ممکن گفت و برگشت تا راهیی ک میخواست رو بره .
نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونه .فقط کافی بود تا رئیس کوچک ترین اشاره ای به ملاقاتی ک باهم داشتن بکنه تا بک به طور کامل بدبخت بشه:
+بیون؟نمیخوای بمونی تا باهم یه قهوه بخوریم؟انگار خیلی عجله داری پسر
یه بار دیگ چشمهاش رو به هم فشرد و دستهاش رو مشت کرد .
اون عوضی به این راحتی ها بیخیالش نمیشد .
برگشت و بدون توجه به چانیوله عصبانی به چشمای پیرمرد نگاه کرد :
_حتما

ThiefWhere stories live. Discover now