وقتی وارد اتاق شد هیچ خبری از هم اتاقیه رو مخش نبود.
لبخند خوشحالی زد با بیخیالی سمت لباس های جدیدی که توی قسمتی از کمد لویی گذاشته شده بود و معلوم بود برای خودش گرفته شده رفت.
یه لباس نارنجی گشاد با شلوار مشکی ورزشی برداشت.
الان حس خیلی بهتری داشت ،خسته شده بود از پوشیدن اون لباسهای مسخره و گشاد.
دستی لای موهاش کشید و تکونشون داد.
خودش رو روی تخت ولو کرد و چشماش رو بست.
سعی کرد بخوابه ...ولی نمیتونست.
هیچ جوره خوابش نمیبرد ،پوفی کرد و از جاش بلند شد.
یکم اینور اونور اتاق گشت زد بلکه چیز جالبی پیدا کنه...اما هیچی نبود.
از تراس نگاهش به استخر بزرگ باغ افتاد که دور و پرش پر از گل و گیاه بود.
سرخوش در و باز کرد و با لبخند گشادش یه قدم بیرون گذاشت ،ولی با دیدن قامت بلند و سینه ستبر لویی که دقیقا جلوی چشماش بود لبخندش خشک شد:
جایی میرفتی؟
-چیزه...اوووم...داشتم
لویی یکی از ابرو هاش رو بالا داد و با نگاه یخیش خیره شد تو چشماش.
بک پوفی کرد و چشماش رو یه دور چرخوند:
خیلی خوب...داشتم میرفتم تو باغ پیش استخر
لویی با یک دست بک رو داخل اتاق هول داد و خودشم داخل شد و در و بست:
فکر میکنم بهت گفتم حق نداری از عمارت بیرون بیای...
--خب..خب نمیخواستم فرار کنم که ..فقط یکم حوصلم سر رفته بود
سعی کرد لحنش رو به مظلوم ترین حالت ممکن تبدیل کنه تا تاثیر بیشتری داشته باشه.
ولی جز نگاه یخی و بی تفاوتش چیز دیگه ای تو وجود اون احمق نمیدید.
یه دور دیگه چشماش رو تو حدقه چرخوند:
باشه بابا...نمیرم نمی...
حرفش تموم نشده بود که دستش کشیده شد و با هم از اتاق بیرون زدن .
همون طور که دستش تو دست لویی بود به پایین پله ها و در نهایت پیش استخر کشیده شد.
چند ثانیه نا باور به لویی خیره شد ولی وقتی لویی بیخیال کنار استخر نشست و کوچکترین اهمیتی به وجودش نداد اونم بیخیال تشکر و این مسخره بازیا شد.
پاهاش رو یکم تو آب تکون داد و سرش رو رو به آسمون گرفت.
فضای باغ ترسناک بود و اگه تنها میومد قطعا سکته میکرد...ولی حس امنیتی که الان داشت زیادی براش عجیب بود.
YOU ARE READING
Thief
Fanfictionچانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زندگیش فقط آرامش کنار دوست پسرشو میخواد. چی میشه اگه سرنوشت این دوتا به هم گره بخوره؟ چی میشه اگه چانیول داستان مون مجبور بشه زندگی آروم بکهیو...