thief _p17

505 104 7
                                    

صبح چشماش رو زودتر از مرد کنارش باز کرد .
دیشب خیلی کم خوابیده بود .
درواقع نخوابیده بود .
تمام طول شب به این فکر میکرد که دقیقا باید چه کاری انجام بده تا هم خواهرش رو داشته باشه هم عشقش رو .
و اگر فکر میکنید به هیچ نتیجه ای نرسید اشتباه میکنید .
برعکس به نتیجه های خیلی قشنگ اما خطرناکی رسید .
واسه انجامشون باید دو دل میبود ولی نبود .
تنها راه خلی که قطعا میتونست نجاتشون بده همین بود و فقط به وندتا اهرم فشار نیاز داشت .
درواقع به چندتا کمکی که خوب دقیقا بغل گوشش بودن و فقط نیاز داشت قانعشون کنه .
هیجان داشت تا زودتر بلند بشه و تصوراتشو عملی کنه ولی باید محتاط میبود .
قطعا بلند شدن بکهیون ساعت هفت صبح برای هر کسی عجیب میبود .
مخصوصا برای چانیولی که زودتر از ۱۱ظهر اون رو با چشمای باز نمیدید.
پس فقط غرق تو افکارش به صورت صاف و جذاب معشوقش خیره شد .
کم کم فکراش به سمت دیگه ای سوق پیدا کرد .
به عشقی که خیلی خیلی غیر قابل منتظره تو دلش رشد کرد .
به مردی که کنارش بود که چطور خودش رو غرقش کرده بود انگاری که از بدو تولدش این آدم رو میشناخت .
جوری که تک تک بالا و بلندی هاش رو میشناخت و براش جذاب بود .
جوری که نمیتونست آیندش رو بدون اون تصور کنه .
البته که بک هیچ تصوری از آینده نداشت و نمیدونست دقیقا قراره چه اتفاقایی تو زندگیش بیوفته .
ولی ...ولی میتونست بدون اون یه زندگی آروم رو تحمل کنه؟
به هیچ وجه شاید قبل اون زندگیش یه روتین حوصله سر بر بود که صرفا بخاطر اینکه جوره دیگه ای زندگی نکرده بود دوستش داشت اما الان چی ؟
هر روز یه اتفاق تازه چه خوب چه بد .
کسی فکر میکرد بکهیونه حسابدار که زندگیش توی خونه و دفتر شرکت خلاصه میشد اصلحه دستش بگیره و به یه آدم سالم رو مورد هدف قرار بگیره؟
حتی اگر جلوی چشم دوستای قبلیش این کار رو انجام میداد یه دل سیر میخندیدن و میگفتن که دوربین مخفیه .
تک خندی زد .
حالا که توجه میکرد زیادی از اون بکهیون بی روح اروم فاصله گرفته بود
روحش با چان تکمیل میشد و به تکامل میرسید همه چیز با اون جذاب و دوست داشتی بود .
با لبخند گردنبندی که با عشق بهش تقدیم شده بود رو توی دستش گرفت .
نفس عمیقی کشید .
میشد؟باید میشد !
برای عشقش باید میشد ...باید میتونست .
چشمای چانیول کمی مچاله شد و با دستی که روشون کشید از سوزششون کم‌کرد .
اروم چشماش رو باز کرد و با دوتا تیله سیاه روبرو شد .
با تعجب اول به ساعت و بعد به پسر نگاه کرد :
_چیزی شده بک؟چرا بیداری
بک لبخند کمرنگی زد و سرش رو اروم به اطراف تکون داد :
+نه فقط خوابم نمیبرد .
_اوه
حالت متعجبش با دیدن دستی که روی گردنبند بود عوض شد و به جاش یه لبخند زیبا روی صورتش نقش بست .
دستش رو دور کمر پسر کوچیکتر انداخت و جلو کشیدش :
_صبحت بخیر عروسکم
صدای دورگه و پر از حس چان لرز خوشایندی به بدنش انداخت .
لبخند خجلی زد و با صدای ضعیف جوابش رو داد:
+صبح شمام بخیر جناب یول
_اوه یول جدیده؟
بک فقط شونه ای بالا انداخت :
+فقط جذابت میکنه
چان تکخندی به دلبری های نا محسوس پسرک دوست داشتنیش زد .
بوسه ارومی روی لبش زد و خواست جدا بشه ولی با نزدیک شدن سر بک و بیشتر چسبیدن لباش خنده ای کرد .
بوسه های سبک و نرمشون به بوسه های محکم و پر سر و صدا تبدیل شده بود .
و حالا تو شرایطی که چان روی پسر خیمه زده بود و دوتا دستاش رو با یکی از دستهای قدرتمندش بالای سرش چفت کرده بود و دست دیگش بدن ظریفش رو متر میکرد داشتن از وجود هم لذت می‌بردند.
قرار نبود اونقدر جدی بشه چلی با ناله ریزی که از لبهای بسته بک بیرون پرید مرد جری تر شد و ناخوداگاه شدت بوسه هاش رو بیشتر کرد .
زبونهاشون اسیر همدیگه شده بود و موج های کوچیک بدن پسر زیرش دیوونش میکرد .
هیچ کدوم تصوری از سکس سر صبح اونم ساعت۷ صبح نداشتند ولی خب مگه چی‌میشد؟
تا وقتی داشتن لذت میبردند هیچی اهمیت نداشت .
بوسه های چان تا وسط قفسه سینش امتداد یافت و دقیقا وقتی به یکی از نیپل های خوشرنگش حمله کرد ناله دیگه ای از لبای خواستنی پسر بیرون اومد .
برای هزارمین بار توی دلش اعتراف کرد هیچ ملودی ای قشنگ تر از ناله های بکهیون نبود .
بعد از مکیدن نیپلهاش به سمت شکمش رفت ولی توقع نداشت بک دستهاش رو بیرون بکشه و جاشون رو عوض کنه .
حالا بک روی چان نشسته بود و چان از پایین به الهه روی بدنش نگاه میکرد .
بک لباسش رو خیلی اروم تاکید میکنم خیلی اروم جوری که بتونه تشنه شدن نگاه مرد رو از چشماش بخونه در آورد .
دستی روی بدن خوش فرمش کشید و همراه مالیدن نیپل هاش ناله کرد و فاک نمیدونست این هجم از هورنی شدن دقیقا که سراغش اومده .
و اونطرف ما چانیولی رو داریم که به حرکات مسخ کننده پسر با چشمای وحشیش خیره شده و توی دلش داره پسر رو ستایش میکنه .
نمیدونست چرا ولی هر دفعه برای داشتن اون پسر تشنه تر میشد و براش عجیب بود که چرا هیچوقت اون لعنتی براش تکراری نمیشد .
خودش رو بالا تر کشید و حالا تقریبا نشسته بود .بدنهاشون بیشتر بهم نزدیک شده بود و بک باسنش رو جوری روی عضو چان تنظیم کرده بود که حس شکافش دیوونه ترش کنه .
چان بعد در آوردن رکابیه مشکیش دستاش رو روی پهلو های پسر گذاشت و کمی تکونش داد .
ناله هردو همزمان بلند شد و چشمهاشون به سفیدی زد .
هردو کاملا تحریک شده و پریشون بودن و عجیب نبود که توی این حالت هم میتونستند همرو بپرستن؟
بک زودتر دست بکار شد و با پایین کشید شلوار و باکسر مرد و پدیدار شدن اون غول بیدار شده با دستهای ظریفش نوازشش کرد .
صدای پرنده های صبحگاهی با صدای ناله هاشون مخلوط شده بود و فضای زیبایی ساخته بود .
خواست با دهنش عوضش رو ببلعه ولی با کشیده شدن دستش توسط چان نتونست کارش رو به سرانجام برسونه .
با چشمای سوالی به مرد بزرگتر نگاه کرد :
_لازم نیست هر دفعه این کارو برام انجام بدی من فقط با داشتنت هم بیشتر لذت ممکن رو میبرم و دوست دارم به توهم لذت بدم .دوست ندارم اذیت بشی بکهیونم.
بک لبخن مسخ شده ای زد .
قطعا توی زندگی قبلیش یه کشور رو نجات داده بود که همچین آدمی نصیبش شده بود‌.
بدون هیچ تعللی شلوار و باکسر خودش رو درآورد و خودش رو روی دوباره روی چان کشوند .
بدون وارد کردن چیزی داخل چندبار روی عضوش عقب جلو شد .
حالا چان صاف تر از قبل نشسته بود و خیره به اون صورت خواستنی به این فکر میکرد که چقدر این لحظات براش ارزشمنده .
درسته شهوت بود ولی نه شهوتی که کور کننده باشه .
این شهوت از روی عشقشون به وجود اومده بود .
بک بدون هیچ آمادگی ای سر عضو مرد رو وارد خودش کرد که باعث شد چشماش اشکی بشه .
اهمیتی نداد و خواست بیشتر پیش بره ولی امکان نداشت چان همچین اجازه ای بده .
خودش رو از پسر بیرون کشید و روی تخت خوابوندش .
دقیقا برعکس رو تخت بودن .
تاج تخت پشتشون بود و فضای ازاد اتاق جلوی چان و بالا سر بکهیون .
چان لوب رو از کنار تخت برداشت و بعد از ریختن اون روی صوراخ کمی ملتهب و نبض دار پسر انشگت اولش رو به ارومی واردش کرد .
همزمان بوسه های عمیشق رو روی لبهای نیمه بازش گذاشت :
_میدونی بک بیا یه قدم دیگه برداریم
بک بدون توجه به درد وایین تنش با تعجب به چشمای مرد خیره شد .
حرفش زیادی گنگ بود‌.
چان ولی با مهارت انگشت هاش رو عقب جلو میکرد و برای حرفی که میخواست بزنه مطمعن بود :
_من فکر کردم شاید تو درست میگی .ترسیدن از چانیول بودن زیادی برای یه رئیس مافیا مضحکه . نباید فرصت خودم بودن رو از خودم بگیرم  به هر حال چیزی از جذابیت هام کم نمیکنه .
بک با چشمای نا باور و ستاره بارون به مردش نگاه کرد .ینی واقعا انقدر روی مرد تاثیر داشت که بتونه حتی طرز فکرش رو هم عوض کنه .خدای من اون میخواست خودش باشه .ولی با وارد شدن نصفه حجیم عضو مرد فرصت فکر کردن از دستش رفت و فقط تونست چشماش رو ببنده و به لذتی که به بدنش تزریق میشه توجه کنه .
حقیقتا از حرفای مرد در حد مرگ خوشحال بود و میتونست تا سال ها براشون بمیره ولی الان نمیتونست وجود اون لعنتیه غول پیکر رو داخل خودش نادیده بگیره

ThiefWo Geschichten leben. Entdecke jetzt