• the end •

725 157 41
                                    

لوهان‌ بلاخره به حرف اومد:
+عاممم میشه به زبون ادمیزاد حرف بزنی تا ماهم بفهمیم چی به چیه؟
_لو سادس ما باید براش یه طعمه بزاریم ...یه
هیچوقت خودش برای بک‌ انجام نداده بود .
بهش اهمیت میداد چیزی که خیلی کم مورد توجه سهون بود .
هوفففف الان وقت این فکر ها نبود .
فلن باید تمرکز میکرد .
توی ماشین بلخره وقتی به یه نقطه امن‌ رسیدن بک تلفنش رو بیرون اورد .
شماره خونه رئیس رو گرفت.
از عمد شماره خونش رو انتخاب کرده بود که بتونه ردش رو‌بزنه اینطوری زودتر بهش میرسید .
یک بوق
دو بوق
سه بوق
+بگو؟
هه صدای پیرش مثل همیشه مغرور و طلبکار بود .
_آقای سومان؟
+....
سکوتش نشونه از شوکه شدنش بود .
حقیقتا توقع نداشت ساعت ۳ظهر شخصی به نام بیون بکهیون باهاش تماس بگیره .
_خوبی؟
+لویی اون اطراف نیست؟
_نه درواقع خیلی باهام فاصله داره ....اونقدری که من تونستم یک سری مدارک کوچولو موچولو از اون قفس کوچولوت جمع کنم و الان به سمت اولین ایستگاه پلیس برم تا ببینم قراره چقدر درمورد این اطلاعات کنجکاو باشن .
+ت...تو
_هیششش...لازم نیست چیزی بگی . من ادم بخشنده ایم اگر فکر میکنی دوست داری منصرفم کنی ساعت پنج دم‌بندر باش تا یکم باهم گپ بزنیم هوم؟
تا خواست جوابی بشنوه تلفن رو قطع کرد.
اره خیلی محکم و بدون ترس باهاش حرف زده بود .
بدون هیچ لرزش دست و صدایی .
ولی فقط خدا میدونست که از درون داشت میلرزید و بند بند وجودش چانیول رو میتلبیدن . مگه توی این موقعیت به چی غیر از مورفینش احتیاج داشت؟ هیچ چیز
فقط گرمای دستای بزرگ و آرامش چشمای مشکیش رو نیاز داشت و بس.
ولی افسوس ک الان خیلی از اون دست ها و چشم ها فاصله داشت ...
با صدای کلکل مسخره سهون و لوهان به خودش اومد .
اونا بچه یا همیچن کوفتی بودن؟
تو این شرایط‌ چطور میتونستن باهم بحث کنن:/
چشماش رو تو حدقه چرخوند و برگشت و به روبرو خیره شد .
ذهنش رفت سمت چانیول
کجا بود؟
برگشته بود عمارت یا هنوز درگیر کارهاش بود؟
اگه برگشته بود ینی یه آشوب حسابی قرار بود راه بیوفته .
حتی با فکر کردن بهش هم لرز میگرفت.
اما...اما اون حتما درک میکرد نه؟
بهش اعتماد داشت درسته؟
قرار نبود دوباره فکر کنه که فرار کرده مگه نه؟
از خداش بود همین الان غید همه چیز و بزنه و برگرده به اون عمارت لعنتی ...
ولی نه
نمیتونست اینطوری تسلیم بشه
هنوز واسه کوتاه اومدن خیلی زود بود .
شاید با این کارش چان باهاش بد میشد
شاید اصن دیگه نمیخواستش و تردش میکرد
هرچی نباشه لی سومان رئیسه چانیوله
ولی میتونست غید اونهمه آدم بی گناهی که توی قفسها زندانی میشن رو بزنه؟
میتونست بیخیال عذاب کشیدنشون بشه و بزاره هر بار عده جدیدی از اونا گیر ادمهای عوضی و ارباب زاده ها بیوفتن؟
نه نمیتونست ...
حتی شده به قیمت از دست دادن چانیول .
البته که از دستش نمی‌داد
فوقش باهم قهر میکردن و بعد یه مدت دوباره برمیگشتن پیش هم
اونا جدایی ناپذیر بودن
امکان نداشت چانیولش‌ بهش شک کنه اونم وقتی عشق رو انقد واضح توی چشماش دیده بود ....
مگه نه ...؟

ThiefWhere stories live. Discover now