𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩6

609 149 18
                                    

یک روز کامل از وقتی که به پلیس گزارش داده بود میگذشت و هنوز هیچ خبری نشده بود.نمیفهمید چرا انقدر سختش میکردن ،فقط کافی بود رد بک رو تو مقر لویی بزنن و همه چی تموم میشد .اونقدر هم پیچیده نبود ولی خب این هم نمیشد فراموش کرد که اونجا مقر هر کسی نبود،مقر لویی بود و خب قاعدتا زدن ردش اونجا کار اسونی نبود.

سه روز از محلتی که لویی بهش گفته گذشته بود و اون هیچ غلطی نکرده بود و حتی نمیدونست چه غلطی میخواد بکنه.فقط دلش برای اون نیم وجبی که وقتی چشمش به سهون میخورد یه بچه گربه لوس میشد تنگ شده بود .همه ذهنش رو بکهیون پر کرده بود و نمیدونست چطور اون پسرک خواستنی رو از اون جهنم بیرون بیاره.

از اینکه واسه اولین بار تو یه چیز عاجز شده متنفر بود و همه اینا بخاطر اون لویی حرومزاده اتفاق افتاده بود.و قسم میخورد یه روز اونو گیر میاره و تا وقتط خون بالا نیوورده دست از زدنش بر نمیداره.

بعد از اینکه از تحویل درست جنسای جدیدی که از چین اومده بودن مطمعن شد خودش رو به عمارت رئیس رسوند. تعظیم نصفه نیمه ای کرد و روبروی رئیس که درحال تلاش برای پرتاب توپ گلف بود وایساد.

پیرمرد با اون لباس مردونه چارخونه و دو بنده ای که به دو طرف جلوی شلوارش وصل شده بود اون شلوار رنگ روشنش هیچ شباهاتی به رئیس بزرگ نداشت.

وقتی از افتادن توپ توی جایگاهش مطمعن شد زیر چتر سایه بان مستقر شد و پیپش رو به دست گرفت.نگاهی به لویی انداخت و همونطور که پیپش رو روشن میکرد گفت:

مشتری جنسای چین جور شد...؟

لویی از اینکه رئیس هنوز هم مثل اوایل کنترلش میکرد متنفر بود،ولی در عین حال میدونست این سوال ها فقط جهت رسوندن منظور(حواسم بهت هست)پرسیدع میشه،با پوزخند مطمعنی گفت:

اره...و اگه بفهمین به کی قراره بفروشمشون شوکه میشین.

ابرو های رئیس بالا رفت،واقعا کنجکاو شده بود و لویی تنها کسی تو این سالها بود که میتونست واقعا شگفت زده و هیجان زدش کنه.

با نگهاش منتظر ادامه حرفش بود لویی این رو به خوبی میفهمید،دوباره پوزخندی زد و گفت:

اوه سونگ جون

پیرمرد قهقه خوشحالی زد :

اون پیرمرد خرفت حتی تو تخت بیمارستانم دست از تجارت ‌کردن بر نمیداره.فقط میخوام بدونم چطور راضیش کردی

لویی شونشو بیخیال بالا انداخت و گفت:

نیاز به راضی کردن نبود اون خودش مشتاق بود

رئیس چشماش رو ریز کرد با لحن مشکوک گفت:

چی تو ذهنت میگذره پارک چانیول ؟

از شنیدن‌اسمش متنفر بود ولی با نگاه خنساش به رئیس زل زد و هیچی نگفت.

****

ThiefDär berättelser lever. Upptäck nu