10دقیقه ای بود سوار مرسدس بنز لویی شده بود منتظر بود تا اون و افرادش بیان تا راه بیوفته.
یاد روزای اولی که اینجا اومده بود افتاد .
یادش بخیر چقد کتک خورده بود با یاد اوریشون خنده بانمکی کرد.
چقدر لویی رو اذیت کرده بود .
مطمعن بود دلش برای این عمارت و مخصوصا دی او تنگ میشد .
همون طور که با لبخند به اطراف نگاه میکرد در سمت راننده باز شد و لویی سوار شد:
مثل اینکه خیلی خوشحالی که داری میری از اینجا؟
بک پوزخندی زد...واقعا خوشحال بود:
نباید خوشحال باشم؟
لویی حرفی نزد و تنها به پوزخند زدن راضی شد.
هیچوقت قرار نبود لبخند بزنه...چشماش رو تو حدقه چرخوند و به جلو نگاه کرد:
هنوز بهم نگفتی که چرا درمورد دوست پسرم اون حرف هارو زدی؟
لویی لحنش رو مرموز کرد و چشماش رو ریزتر:
مطمعنی میخوای بدونی؟
بک دیگه نمیتونست تحمل کنه...بعد از قرار گرفتن یه ون جلوی ماشین و یک ون مشکی پشت ماشین و راه افتادن فهمید وقت زیادی برای سر در آوردن از این راز کوفتی نمونده:
میشه فقط بهم بگیش؟
لحنش حرصی بود و این بیشتر لذت داشت
پوزخندی زد و همونطور که از در اصلی عمارت که خود بک هیچوقت موفق نشد ازش بیرون بره رد شدن با لحن مسخره جواب داد:
چرا از خودش نمیپرسی؟
دیگه زیادی داشت طولانی میشد:
نظرت چیه دست از بازی کردن با من برداریو بگی که دوست پسر لعنتیم چه ربطی به اینجا بودن من داره؟
لویی شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت:
چی به من میرسه؟
بک چشماش رو ناباور درشت کرد...چطور آنقدر بی چشم و رو بود؟:
لعنتی من کل این چند وقت رو برای همین کاری به کارت نداشتم و آروم بودم...ما توافق کردیم
لویی که انگار تا حدودی قانع شده بود با لحن بیخیالی گفت:
فکراتو بکن..اگه قرار نیست پشیمون بشی از چیزی که میشنوی و مجبور نیستم گریه زاریتو تحمل کنم.
چشماش رو تو حدقه چرخوند.
مگه چقدر بزرگ میتونست باشه که بخواد آنقدر داغون بشه...؟
اون از همه چیه سهون خبر داشت و مطمعن بود چیز پیش پا افتاده آیه و تا الان هم الکی انقد پیروی کردن از این کرگدن رو تحمل کرده:
YOU ARE READING
Thief
Fanfictionچانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زندگیش فقط آرامش کنار دوست پسرشو میخواد. چی میشه اگه سرنوشت این دوتا به هم گره بخوره؟ چی میشه اگه چانیول داستان مون مجبور بشه زندگی آروم بکهیو...