𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩11

538 148 7
                                    

10دقیقه ای بود سوار مرسدس بنز لویی شده بود منتظر بود تا اون و افرادش بیان تا راه بیوفته.


یاد روزای اولی که اینجا اومده بود افتاد .


یادش بخیر چقد کتک خورده بود با یاد اوریشون خنده بانمکی کرد.


چقدر لویی رو اذیت کرده بود .


مطمعن بود دلش برای این عمارت و مخصوصا دی او تنگ میشد .


همون طور که با لبخند به اطراف نگاه میکرد در سمت راننده باز شد و لویی سوار شد:


مثل اینکه خیلی خوشحالی که داری میری از اینجا؟


بک پوزخندی زد...واقعا خوشحال بود:


نباید خوشحال باشم؟


لویی حرفی نزد و تنها به پوزخند زدن راضی شد.


هیچوقت قرار نبود لبخند بزنه...چشماش رو تو حدقه چرخوند و به جلو نگاه کرد:


هنوز بهم نگفتی که چرا درمورد دوست پسرم اون حرف هارو زدی؟



لویی لحنش رو مرموز کرد و چشماش رو ریزتر:


مطمعنی میخوای بدونی؟


بک دیگه نمیتونست تحمل کنه...بعد از قرار گرفتن یه ون جلوی ماشین و یک ون مشکی پشت ماشین و راه افتادن فهمید وقت زیادی برای سر در آوردن از این راز کوفتی نمونده:


میشه فقط بهم بگیش؟


لحنش حرصی بود و این بیشتر لذت داشت


پوزخندی زد و همون‌طور که از در اصلی عمارت که خود بک هیچوقت موفق نشد ازش بیرون بره رد شدن با لحن مسخره جواب داد:


چرا از خودش نمیپرسی؟



دیگه زیادی داشت طولانی میشد:


نظرت چیه دست از بازی کردن با من برداریو بگی که دوست پسر لعنتیم چه ربطی به اینجا بودن من داره؟



لویی شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت:


چی به من میرسه؟


بک چشماش رو ناباور درشت کرد...چطور آنقدر بی چشم و رو بود؟:


لعنتی من کل این چند وقت رو برای همین کاری به کارت نداشتم و آروم بودم...ما توافق کردیم



لویی که انگار تا حدودی قانع شده بود با لحن بی‌خیالی گفت:


فکراتو بکن..اگه قرار نیست پشیمون بشی از چیزی که می‌شنوی و مجبور نیستم گریه زاریتو تحمل کنم.



چشماش رو تو حدقه چرخوند.


مگه چقدر بزرگ می‌تونست باشه که بخواد آنقدر داغون بشه...؟


اون از همه چیه سهون خبر داشت و مطمعن بود چیز پیش پا افتاده آیه و تا الان هم الکی انقد پیروی کردن از این کرگدن رو تحمل کرده:

ThiefWhere stories live. Discover now